امروز  چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
خاطرات خطری
۱۳۹۴/۰۸/۱۷ تعداد بازدید: ۱۹۵۲
print

خاطرات خطری
 
 خاطرات آلمان، محاله یادم بره!
 
مرداد سال 89 برای یک سفر علمی-تحقیقاتی-سیاحتی-گردشی-تفریحی و غیره به همراه همسرم راهی کشور آلمان شدیم. این اولین سفر اروپایی ما بود. پرواز بدون تاخیر از فرودگاه امام خمینی تهران به فرودگاه شهر دوسلدورف انجام شد. 
در فرودگاه دوسلدورف، نیم ساعتی دور خودمان چرخیدیم تا یکی از دوستان ایرانی تبار مقیم آلمان، با نیم ساعت تاخیر، به گرمی به استقبال مان آمد. 
در طی اقامت مان در آلمان فهمیدییم که تقریبا همة جای آلمان با شبکة ریلی به هم وصل است. دوست عزیزمان، راهنمای بسیار خوبی هم بود که ساعت و دقیقة حرکت تمامی قطارها و اتوبوس‌های مسیر را به دقت می‌دانست. عجب دقت و عجب حافظه‌ای! خدا حفظش کند. بعدا فهمیدیم که این اطلاعات در شبکة اینترنت موجود است و همچنین یاد گرفتیم که در همة ایستگاه‌های ‌راه‌آهن (هوپ بان هوف)، مراکز راهنمایی برای توریست‌ها و افراد ناآگاه(!) وجود دارد که اطلاعات مورد نیاز برای طی طریق ریلی مسافرین ابن السبیل را از هرجا به هرجای دیگر، فی سبیل ا... و رایگان به زبان خوش (ترجیحا انگلیسی!) به آدم تحویل می‌دهد.
بنابراین شب به شب، اطلاعات و نقشة مسیر روز بعد را با دوست دندان‌پزشک دانایمان بررسی می‌کردیم و صبح علی الطلوع، پیش از خروس خوان –خصوصا آنجا که خروسی وجود نداشت!- از خانه بیرون می‌زدیم و گشت و گذار و بازدید و تفریح و ... و شب مثل جنازه(!) به مقر باز می‌گشتیم. روز اول را در معیت نام‌نبرده(!) که مرخصی گرفته بود، به شناسایی مسیر و اطراف محل اقامت سپری کردیم. بلیط‌های مدت دار قطار خریدیم. قرار بر این بود که از روز دوم خودمان به تنهایی بگردیم و چیز یاد بگیریم. لذا دقت‌مان را بیشتر کردیم و برای امتحان یکی دو مرتبه به متصدیان راهنمای توریست که در ایستگاه‌های قطار مستقر بودند، سلام کردیم و دیدیم که بعله! از دستمان برمی‌آید و خدا را شکر، همان‌قدر که ما انگلیسی بلدیم، آنها هم بلدند! این بود که نگرانی‌ ناشی از بی کس و کاری(!) در محیط نا آشنا و زبان عجیب و غریب آلمانی از دلمان برطرف شد!
صبح روز دوم، صبحانه را هول هولکی نوش جان کردیم و کوله بر پشت، دویدیم به سمت گشت و گذار. از دویسبورگ به اوبرهاوزن رفتیم. بعد از ناهار هوس کردیم برخلاف برنامة قبلی، به ووپرتال برویم. لذا به ایستگاه قطار رفتیم و برنامة حرکت از اوبرهاوزن به ووپرتال را گرفتیم. طوری برنامه‌ریزی کردیم که پیش از غروب آفتاب آنجا را بگردیم و بتوانیم به دویسبورگ برگردیم. مطابق برنامه، مثلا قطار مزبور ساعت 15:20 دقیقه از سکوی B خط 3 حرکت می‌کرد و ساعت 17:30 به ووپرتال می‌رسید. به عادت همیشه، کمی زودتر (حدود 15:15) به سکوی مورد نظر رفتیم و منتظر ایستادیم. هوا جوری بود که آدم(!) هوس می‌کرد سیگاری آتش بزند. دیدم فرصت هست. سیگاری گیراندم و داشتم با ولع پک می‌زدم که دیدیم قطار آمد! ساعت 15:17 دقیقه بود. به همسرم گفتم: «ببین چقدر کارشان سر وقت است، اینجا اروپا است! لابد بد است که سیگار را همین‌جا بیندازم، شاید جریمه هم داشته باشد. شما سوار شو و برای من هم جا بگیر تا من آشغال سیگارم را در سطل زباله بیندازم و بیایم». قطار ایستاد و در باز شد. همسرم داخل شد. تا من فاصله 4-5 متری تا سطل زباله را طی کردم و برگشتم که سوار قطار بشوم، ناگهان در بسته شد! هرچه دکمه‌ها را فشار دادم، باز نشد که نشد! قطار راه افتاد! من بیرون مانده بودم و همسرم داخل. قطار حرکت کرد و رفت... بقول محسن چاووشی، «قطار رد شد و رفت، مسافرا موندن! مسافرا که برن، قطار می‌مونه!»... نگران و مضطرب شدم، به خودم گفتم: ای داد! بدبخت شدیم! حالا چه خاکی به سرم بریزم؟! آخر به عادت همیشة سفرها، وسایل و مدارک را تقسیم کرده بودیم و تقریبا همة مدارک شناسایی، پاسپورت‌ها، آدرس‌ها منجمله آدرس منزل دوستمان در دویسبورگ، بلیط قطار و حتی موبایل و کیف پول، همه و همه پیش من مانده بود و همسرم هیچ چیز قابل ارائه‌ای در کوله اش نداشت! نگران و دوان دوان خودم را به ایستگاه پلیس قطار رساندم. و به انگلیسی (تقریبا دست و پا و سر و کله شکسته!) موضوع را تعریف کردم و گفتم چرا قطار زودتر از موعد حرکت کرده است؟ پلیس گفت: «قطار سر وقت حرکت کرده»! برگه را نشانش دادم و گفتم: «هنوز 15:20 نشده»! پلیس هم در جواب گفت: «آن قطار به جای دیگری می‌رود و قطار مورد نظر شما تا یک دقیقة دیگر می‌رسد»! خلاصه دردسرتان ندهم، داستان را ظرف یک دقیقه به صورت MP3 برای پلیس راه آهن گفتم و اینکه همسرم هیچ مدرکی به همراه ندارد و همه چیز نزد من است. و خواستم که کمک مان کند. گفت: نگران نباش. تا 4 ایستگاه بعد، مسیر این دو قطار مشترک است و تا آن موقع شاید مامور کنترل بلیط بتواند همسرت را بیابد و از او بخواهد در ایستگاه بعدی (جایی به اسم هام) پیاده شود. در غیر اینصورت باید تا انتهای مسیر برود و سپس با قطار فلان ساعت بازگردد. به هرحال پیدایش می‌کنیم». در همین اثنا قطار موردنظر من هم رسید. به سرعت پریدم بالا و قطار راه افتاد. هر ایستگاه که نگه می‌داشت، می پریدم پایین و چپ و راست را نگاه می‌کردم تا بلکه گمشده‌ام را ببینم که احتمالا پیاده شده و منتظر من است. اما خبری نبود و دوباره قبل از حرکت قطار می‌پریدم و سوار می‌شدم! تا ایستگاه پنجم این قصه ادامه داشت و من نتوانستم اثری از او بیابم. در ایستگاه چهارم بود که مامور کنترل بلیط قطار خودم سر رسید و من به زبان انگلیسی داستان را برایش تعریف کردم. مامور مردی بلندقد و سیاه پوست و مراکشی به نام «محمد» بود. با خوشرویی گوش کرد و گفت: که کار از کار گذشته و فعلا دیگر دستت به او نمی‌رسد! باید صبر کنی تا به انتها برسد و با قطار دیگری بازگردد». روی نقشه نشانم داد و دیدم بعله! چه گافی داده‌ام! یک مثلث را فرض کنید که سه راس آن، سه شهر اوبرهاوزن، ووپرتال و یک خراب شدة دیگری که نامش یادم نیست، باشد. حالا همسر من مانده در آن قطار کذایی که می‌رود به سمت یک جای نا آشنا، بدون پول و بلیط (جریمة بلیط نداشتن 40 یورو بود!) و کارت شناسایی و آدرس و تلفن و ... خلاصه بدون من! کارم درآمده بود! رسما بدبخت شده بودم! محمد که اضطراب و استیصالم را دید، دلداری‌ام داد و به شوخی گفت: «حالا بگذار یک هوایی بدون خانمت تازه کنی! نگران نباش. با موبایل، مامور آن قطار را پیدا می‌کنم و توضیحات لازمه را برایش می‌گویم. همسرت را خواهی یافت». کمی دلگرم شدم. خلاصه با مامور (غیرمعذور!) مزبور مشغول صحبت شدیم تا قطار ما به ووپرتال رسید. در همین بین خبر رسید که همسرم را در قطار گمشده(!) یافته‌اند و بدون بلیط، وی را به سمت ووپرتال فرستاده اند. 
دردسرتان ندهم، وقتی به ووپرتال رسیدیم، مامور خوشروی مزبور، شیفتش تمام شده بود و یک ساعت وقت آزاد داشت. لذا با هم رفتیم و یک قهوه مهمانش کردم و گپ زدیم تا در این فاصله قطار، گمشدة مرا برایم بیاورد. قطار حامل گمشدة من، حدود ساعت 18:30 به ایستگاه رسید و تقریبا هوا تاریک شده بود! با مامور خوش مشرب به استقبال همسرم رفتیم و تصور کنید که همسر من، با عصبانیت از قطار پیاده شد. من هم مثل این فیلم‌های هندی دویدم و با حفظ شئونات آلمانی، وی را در آغوش گرفتم و خدا را شکر کردم. آخر خدا با کمک مامورین مهربان آلمانی و مراکشی، گمشدة مرا به من باز رسانده بود. بگذریم که همسرم مجبور شد رعایت آن مامور همراه مرا بکند و چیز زیادی بهم نگفت! وگرنه خدا می‌دانست چه بلایی سرم می‌آمد! 
بگذریم که نتوانستیم آن موقع ووپرتال را ببینیم، چون تقریبا همة مغازه‌ها بسته شده بودند و جاهای دیدنی نیز قابل بازدید نبودند. لذا دست از پا درازتر، قطار دیگری را سوار شدیم و به سمت مقر فرماندهی در دویسبورگ بازگشتیم! ولی خاطره‌اش تا ابد برایمان ماند و یاد گرفتیم که سیگار چیز خیلی خیلی بدی است و مایة جدایی زن و شوهرها!!
 
 

 

نظرات

 نام:
 *نظر: