امروز  سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
یک همسفر خوب
۱۳۹۶/۰۲/۳۰ تعداد بازدید: ۲۵۴۱۲
print

 

یک همسفر خوب

 
بابا پیره می­خواست برود سفر؛ سفر به یک جای دور. دلش می­خواست حسابی خوش بگذراند. بابا پیره با خودش گفت: «باید برای سفر آماده شوم. حالا چه چیزهایی لازم دارم و چه چیزهایی باید ببرم»؟
 او این ور خانه را گشت. آن ور خانه را گشت و هر چیزی را که فکر می­کرد لازم است، جمع کرد. بابا پیره با خوشحالی به وسایلی که دور و برش جمع کرده بود، نگاه کرد و گفت: «چه قدر خوب. همه چیز آماده است». او چمدانش را آورد و هر چیزی لازم بود، تویش ریخت. بعد نشست و با خودش گفت: «امّا انگار یک چیزی کم است». بابا پیره همه چیز را از چمدان بیرون ریخت و دوباره چید تا ببیند چی کم دارد. شلوار راحتی را فراموش کرده بود. بعد هم یادش آمد یک جفت دمپایی بردارد. بعد از آن هم عینک آفتابی­اش را توی چمدان گذاشت. بلیط اتوبوس و کیف پولش را هم توی چمدان گذاشت. بعد هم رفت  تا کمی خوراکی برای توی راه بخرد. اوّلش می­خواست تخمة آفتابگردان بخرد، امّا بابا پیره دندان نداشت که تخمه بشکند. برای همین یک بسته کلوچه خرید. او به خانه برگشت و چمدانش را بست، امّا باز هم انگار یک چیزی کم بود. بابا پیره با تعجّب گفت: «وای! یعنی چه چیزی کم است؟! بهتر است بروم پیش عمو پیره و از او بپرسم». بابا پیره رفت پیش دوست صمیمی و قدیمی­اش و دربارة سفرش گفت و پرسید: «به نظر تو چی کم است؟ همه چیز برداشته­ام. شلوار راحتی. عینک آفتابی، خوراکی برای توی راه، دمپایی و...».
عمو پیره کمی فکر کرد و با خنده گفت: «سفر که تنهایی به درد نمی­خورد. باید یک همسفرخوب داشته باشی؛ کسی که توی راه با او حرف بزنی و بگویی و بخندی. تو همسفر نداری».
بابا پیره لبخندی زد و سرش را تکان داد و گفت: «راست گفتی. تنهایی حوصلة آدم را سر می­برد. خوب است یکی همراهت باشد تا تنها نباشی». بعد همان­طور که فکر می­کرد، گفت: «به نظر تو کی می­تواند با من همسفر شود»؟ عمو پیره لبخندی زد و گفت: «من دیروز یک بسته آب­نبات ترش خریده­ام. خیلی کیف دارد توی راه آب­نبات ترش گوشة لپت بگذاری  و حرف بزنی و بخندی. خوب است من با تو بیایم. بستة آب­نبات ترش را هم بیاورم».
بابا پیره با خوشحالی عمو پیره را بغل کرد و گفت: «چه فکر خوبی! چرا به ذهن خودم نرسید؟ واقعاً خیلی خوش می­گذرد. دوتایی حرف می­زنیم و می­خندیم و کلّی کیف می­کنیم». عمو پیره یک آب­نبات ترش به بابا پیره داد و گفت: «پس من می­روم تا برای سفر آماده شوم».

چند ساعت بعد عمو پیره و بابا پیره دوتایی روی صندلی اتوبوس نشسته بودند و آب­نبات ترش می­خوردند و گل می­گفتند و گل می­شنیدند. واقعاً که سفر با یک همسفر خوب خیلی می­چسبد؛ مخصوصاً وقتی که آب­نبات ترش هم گوشة لپت باشد. 

نظرات

 نام:
 *نظر:

مطالب مشابه