امروز  چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
چرا این‌جا این‌جوری شده؟
۱۳۹۴/۰۶/۰۹ تعداد بازدید: ۱۶۳۸
print

چرا این‌جا این‌جوری شده؟!

چرا این‌جا این‌جوری شده؟!

 

 این مجموعه خاطرات سفر به دور دنیای دو دوچرخه سوار به نامهای هوشنگ و مهران است که از زبان هوشنگ روایت میشود. آن ها در میانه راه، از این سفر دور و دراز خسته شده اند و آرزوی بازگشت به خانه را دارند.

واقعیت این است که من و مهران خسته شده بودیم. با اینکه اتفاقات مختلفی دست به دست هم داده بود که ما بالاخره با دوچرخه به آمریکا رسیده بودیم، ولی همه فکر می‌کردند که چه کار بزرگی انجام داده‌ایم! جالب اینکه هر روز رسانه‌های بیشتری به این سفر می‌پرداختند و هر کدام هم اسمی برای این حرکت فرهنگی-ورزشی گذاشته بودند. از دیوانگان حفظ محیط زیست بگیرید تا همه برای یکی، ورزش برای همه! حتی شنیدیم مسئولان داخلی ایران هم که اصرار مجلس را برای انتخاب وزیر ورزشی دیدند، تا آستانه معرفی من یا مهران به عنوان وزیر ورزش به مجلس پیش رفته بودند!
هر دو نفر روی تخت‌هایمان دراز کشیده بودیم و قبل از خواب به این فکر می‌کردیم که چگونه می‌توانیم بقیه سفر را بپیچانیم و برگردیم. از مهران عجیب نبود که از من بپرسد که «حالا که توی آمریکاییم، نمی‌شه بریم سراغ اسپیلبرگ و دوچرخه رفیق اون ئی تی رو که هوایی می‌رفت، قرض بگیریم و برگردیم ایران»؟! به او چپ چپ نگاه کردم و گفتم: «خیلی احمقی مهران! مثل بچه‌ها رؤیا بافی می‌کنی. ئی تی با دوچرخه‌اش رفت فضا! دوچرخه‌اش اینجا نیست که»! گفت: «پس چی‌کار کنیم؟ من می‌خوام برگردم خونه‌مون»! و داشت شروع می کرد به گریه کردن که گفتم: «خجالت بکش! به جای گریه کردن بیا فکرهامون رو بریزیم رو هم تا ببینیم چه خاکی بر سرمون کنیم»! یکم نگاه نگاه که کرد، گفتم: «خیلی خب. نمی‌خواد تو فکرهات رو بریزی رو فکر من! خودم یه گِلی به سر جفتمون می گیرم. فعلا خوابم می‌یاد. شب به خیر» و چراغ خواب را خاموش کردم. مهران هم خرسش را به بغلش فشرد و گفت: «شب به خیر! شب به خیر»! چراغ را روشن کردم و بهش گفتم: «مخت تاب برداشته ها! چرا دو بار می‌گی شب به خیر»؟! گفت: «با تو و خرسم بودم»! گفتم: «خرس گنده»! و چراغ خواب را دوباره خاموش کردم.
***
-        مهران بلند شو، مهران با توام. بلند شو، ببین چرا این‌جا این‌جوری شده؟!
 بلند شد و چشمان خود و خرسش را مالاند و گفت: «سلام. چی شده؟ استقبال کننده‌ها که هنوز نیومدن، این‌قدر استرس داری»!
-        استقبال کننده‌ها دیگه کی ان؟ این‌جا کجاست؟
-        استقبال کننده‌ها دیگه! کل دنیا رو با دوچرخه گشتیم، حالا می‌خوان بیان استقبالمون دیگه!
-        مگه ما برگشتیم؟
-        آره دیگه. هی تو گفتی خسته شدم، بیا بریم اعتراف کنیم که همون روز اول حرکت پشیمون شدیم ولی من گفتم نه، مقاومت کن. تا این‌جا اومدیم، باید تا آخرش بریم... یعنی تا آخرش برگردیم! اینا، این خرسم هم شاهد! مگه نه خرسی؟!
-        مهران تو پاک دیوونه شدی! غلط نکنم دزدیدنمون، یه چیزی هم تو سر تو زدن!
اینو که گفتم یک آقایی در زد و وارد شد و گفت: «دلاوران، نام آوران، صبحتون به خیر! تا چند دقیقه دیگه توی فرودگاه مهرآباد فرود می‌یایم»!
گفتم: «چی؟ فرودگاه مهرآباد»؟
گفت: «آره. اگه دوست ندارین، بگم خلبان سر خر رو کج کنه و بریم یه فرودگاه دیگه! حتی هواپیماربای تلفنی هم داریم، زنگ می‌زنیم، دو سوته می‌یاد هواپیما رو می ربایه و میبره به هر جا دلتون بخواد! آخه شما کار کوچیکی که برای کشور نکردین! با دوچرخه کل دنیا رو دور زدین»!
گفتم: «نه. منظورم این نیست که. منظورم اینه که یعنی ما توی هواپیماییم؟! مگه توی هتل نبودیم! همین دیشب که خوابیدیم تو هتل بودیم به جان خودم! مهران! این هتلداره حالش خوش نیست ها»!
مهران گفت: «به نظرم حال تو خوش نیست، حال این آقای مهماندار خیلی هم خوشه، مثل من»!
مهماندار که رفت، گفتم: «مهران! اگه راست می‌گی، دوچرخه‌هامون کوشن؟ چرا داریم با هواپیما بر می گردیم»؟!
گفت: «راستش تو مسیر تا سوییس خوب اومدیم، ولی یهو به بی پولی خوردیم! مجبور شدیم با زنجیر دوچرخه‌هامون معرکه بگیریم! جفت زنجیرها رو پاره کردیم! در حین زنجیر پاره کنی، اعضای هیأت ایرانی که بعد از موفقیت در مذاکره با 1+5 داشتن یه چرخی می‌زدن و سوغاتی می‌خریدن، ما رو دیدن و از ماجراهای ما با خبر شدن! به همین خاطر تصمیم گرفتن ما رو با هواپیمای اختصاصی شون برسونن ایران! حتی بهشون گفتم زیاد مزاحمشون نمی‌شیم، سر راه پیاده می‌شیم، که گفتن الا و بلا تا خود تهران می‌رسونیمتون. حتی گفتن ترتیب مراسم استقبال رو هم دادن تا به غرب نشون بدن ما قادر به هر نوع میزبانی هستیم. حتی قادرِ میزبانی، دوچرخه سوار قدیمی رو هم برای استقبال دعوت کردن»!
بالاخره هواپیما نشست. مردم تا جلوی پله‌های هواپیما جمع شده بودند. دسته گل انداختند دور گردنمان. مدام شعار می‌دادند: «روحانی مچکریم»! مهران رو کرد به من و گفت: «ما جونمون در رفت و رکاب زدیم، حالا دارن از روحانی تشکر می‌کنن»! به مهران گفتم: «خله، دارن به خاطر موفقیت مذاکرات با 1+5 تشکر می‌کنن، نه ما»! این را که گفتم، یکی از اعضای هیأت مذاکره کننده، دسته گل را از دور گردنش درآورد و انداخت دور گردن ما و در حالیکه من و مهران توی حلقه گل یک نفره، که دور گردن دوتایی مان انداخته شده بود، داشتیم خفه می شدیم، گفت: «من باید یک واقعیتی رو بگم. شما باید تشکر واقعی رو از این دو تا دوچرخه سوار انجام بدین که باعث شدن ما در مذاکره با غرب موفق باشیم»! داشتم شاخ در می‌آوردم. گفتم: «ما»؟! گفت: «بله! شما بودید که با ترافیکی که با دوچرخه‌هاتون و بعدش هم معرکه گیری در ورودی شهر ژنو به وجود آوردید ، باعث دیر رسیدن برخی از اعضای غربی به محل مذاکره و ناهماهنگی ایشان با همدیگه شدید»! مردم داشتند شعار «دوچرخه سواران مچکریم»! می‌دادند که مهران پرید توی بغلم و اشک شوق ریخت. داشتم خفه می شدم، آچار رو انداختم و زدم توی گوشش!
-        مهران! چته؟! چرا پریدی توی بغلم و داری گریه می‌کنی؟
-        فکر نمی‌کردم یه روز باعث موفقیت تیم مذاکره کننده هسته‌ای بشم!
-        باز چرتی شدی، خواب دیدی؟ دوچرخه رو درست کن.
-        دیگه دوچرخه‌ای در کار نیست، ما رسیدیم!
-        به کجا رسیدیم؟ یالا کارِت رو بکن، الان مشتری می‌یاد می‌خواد دوچرخه‌ش رو صحیح و سالم ببینه!
با تعجب به دور و بر نگاهی کرد و گفت: «چی داری می‌گی؟ این‌جا کجاست؟ چرا یهو این شکلی شد؟ ما الان توی فرودگاه بودیم و از سفر دور دنیا با دوچرخه برگشته بودیم!»
خندیدم و گفتم: «این‌جا که دوچرخه سازیه! تو هم همین کار دوچرخه سازیت رو درست انجام بده، سفر به دور دنیا پیشکشت! کی می‌خوای از این خواب و خیال‌ها بیای بیرون، نمی‌دونم»!
نظرات

 نام:
 *نظر: