امروز  سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
اینم شانسه که ما داریم
۱۳۹۴/۰۵/۳۱ تعداد بازدید: ۱۷۰۱
print

اینم شانسه که ما داریم!

                                   اینم شانسه که ما داریم!
سفر به دور دنیا با جیب خالی
قسمت دوم
احمد نوری
این داستان، ماجرای شخصی است که در پیِ خوردن یک ساندویچ هشت متری، آن هم بدون نوشابه در یک مسابقه، موفّق به دریافت جایزة بلیط سفر به دور دنیا شده است.
توی صف کارت پرواز پشت سر یک بابایی افتاده بودم که بد جوری تیپ زده بود؛ عینک دودی و سامسونت و... . بهش گفتم: «کجا میبرنت مگه؟ این چه تیپیه که زدی»؟ سرشو یه کمی آورد پایین و از بالای عینک دودی یه نگاهی به من انداخت و گفت: «میرم سفر دور دنیا، همونطوری که تو میری؛ همونطوری که همة آدمای توی این صف میرن». یه نگاهی به صف کردم و گفتم: «عجب! اینا همه میرن سفر دور دنیا؟ ملّت وضعشون خوبه و این همه آه و ناله میکنن»! گفت: «مگه تو وضعت خوبه که میری سفر دور دنیا»؟ گفتم: «نه. اومدن من که داستان داره. من رکورد...»، پرید وسط حرفم که: «اینجا همه اینکارهن. همه بلیطاشونو جایزه گرفتن، وگرنه کی وسعش به سفر دور دنیا میرسه»؟ گفتم: «یعنی همهشون ساندویچ هشت متری خوردن»؟ خندید و گفت: «تو ساندویچ هشت متری خوردی»؟ بعد بدون اینکه منتظر جواب بمونه، گفت: «اینجا هر کسی تو یه زمینهای افتخار آفرینی کرده؛ یکی رکورد گینسو زده؛ یکی قهرمان کشوره؛ یکی المپیادیه ... خود من مخترعم؛ برگزیدة جشنوارة جوان خوارزمی».
یک نگاهی به موهای جو گندمیش انداختم و گفتم: «خالی که نمی بندی»؟ گفت: «نگاه به قیافهم نکن. زیر فشار کار و تحقیقات، شکسته شدم، وگرنه بیست و یک سالمه». پرسیدم: «حالا چی اخنراع کردی»؟ گفت: «کیف پرنده». بعد یک نگاهی به سامسونتش کرد و خندید و گفت: «شوخی کردم. در حقیقت یه جور قفل اختراع کردم؛ قفلِ خودکار درِ دستشویی؛ یعنی وقتی میری تو، این قفل میفهمه و خود به خود قفل میشه تا وقتی که کارت تموم بشه. تموم که شد، خود به خود باز میشه».
همینطور برّ و بر نگاهش میکردم. ادامه داد: «یک سنسور چشمی خیلی قوی داره و یک پردازشگر خفن که پردازش تصویر رو انجام میده».
همچنان نگاهش میکردم. گفت: «تصاویرش جایی نمی ره؛ فقط کامپیوتر میبیندشون».
بعد برای اینکه بحث رو عوض کنه، گفت: «تصمیم دارم توی این سفر، هر جا که رفتم، امتیاز ساختشو بفروشم. فکر کنم میلیاردر بشم».
با شنیدن این جملة آخری، عجیب رفتم توی فکر. بهش گفتم: «ساندویچ چی میخوری برات بگیرم»؟
***
نیم ساعت بعد هنوز توی صف بودیم. نفری سه تا ساندویچ سه نون با دو تا نوشابه زده بودیم توی رگ. شیشهها رو برداشتم که برم تحویل بدم. گفت: «من خیلی خوردم، بهم فشار اومده؛ میرم دستشویی». کتشو در آورد و داد دست من و راهی دستشویی شد. منم چون دستم پر بود، کتشو پوشیدم و شیشهها رو برداشتم و بردم که تحویل بدم. فروشنده خندید و گفت: «شیشههای ماء الشّعیر رو باید بندازی توی سطل زباله». با خودم گفتم: «پس ماءالشّعیر بود. گفتم چه قدر نوشابههاشون تلخه»! شیشهها رو انداختم توی سطل و اومدم برگردم که یهو به منم فشار اومد. من اگر چه در خوردن رکورد دارم، ولی در نگه داشتن خیلی ضعیفم. از بچّگی همینطور بودم. داستانها دارم از این نقطه ضعف که اینجا جاش نیست. خودم رو سریع رسوندم به دستشویی. همین که رفتم تو و در رو بستم، چشمم به دستگیرة در افتاد. خیلی باکلاس بود. گفتم نکنه این از همین دستگیرههاییه که این پسره اختراع کرده؟ در مقابلِ چشمان دستگیره معذّب بودم. خواستم یک چیزی بندازم روی دستگیره تا دیدش مسدود بشه. بعد فکر کردم اینجوری قفلش عمل نمیکنه و ممکنه یکی بی هوا وارد بشه. به هر بدبختیای که بود، کارمو تموم کردم.
خواستم بیام بیرون که... که بلا نازل شد. قفل شده بود؛ باز نمی شد. گفتم این دستگیره هوشمنده؛ منطقیه؛ شاید سنسور صدا هم داشته باشه. شروع کردم به صحبت کردن باهاش. گفتم: «میبینی که کارم تموم شده، میخوام برم بیرون. جونِ مخترعت اذیّتمون نکن. الانه که هواپیما بپره».
فایدهای نداشت. انگار داشتم با دیوار حرف میزدم. شروع کردم به فکر کردن به چیزای خوبی که دارم؛ مثل پیژامههام که خیلی دوستشون دارم یا بالش پرم که توی خونه تنها مونده بود یا کلکسیون تشتک نوشابهای که بیست سال برای جمع کردنش زحمت کشیدم. خودمو دلداری میدادم و میگفتم وقتی زندگی این قدر زیباست، چرا باید به خاطر جا موندن از یک پرواز مسخره، خودمو ناراحت کنم. خیلی خودمو دلداری دادم، ولی فایده ای نداشت. بند بند وجودم داشت میسوخت. مگر دستم به این پسره نرسه...
***
بعد از یک ساعت و سه ربع، بالاخره با تلاش بی وقفة پرسنل فرودگاه، در دستشویی باز شد و از اون تو خلاص شدم. از اون صف طولانی دیگه خبری نبود. همه رفته بودند. گفتم دلم میخواد گیرت بیارم و حقّتو بذارم کف دستت.
کاش یه چیز دیگه آرزو میکردم. یه ثانیه بعد دیدمش که عصبانی و پریشون داره مییاد طرفم. داد میزد: «کدوم گوری بودی مرتیکة دبنگ؟ تو که میخواستی گم و گور بشی، چرا کت منو بردی با خودت؟ بلیطم، کارت پروازم، همة مدارکم توی جیباش بود».کتشو از تنم در آوردم و با یک حرکت تماشایی جر دادم. بعد افتادم به جونشو و شروع کردم به کتک زدن. زیر رگبار مشت و لگد، خیلی معصومانه پرسید: «چرا میزنی»؟ گفتم: «برو از قفلی که اختراع کردی بپرس. منو اون تو زندانی کرده بود». همینطور که میزدمش، گفت: «کدوم قفل؟ من کلّاً خالی بستم برات. مخترع نیستم من. در گیر کرده دیگه. اینکه زیاد پیش مییاد»! و همچنان بدون توجّه به حرفاش داشتم کتکش میزدم. به هر زحمتی که بود، خودشو از دستم خلاص کرد و دوید سمت سامسونتش. دنبالش دویدم. سریع در سامسونت رو باز کرد و سه تا لوح تقدیر از اون تو در آورد و داد دستم. میخواستم پارهشون کنم که ملتمسانه گفت: «بخونشون». یه نگاهی به الواح انداختم. طرف سه سال پیاپی، رتبة اوّل مسابقات خالی بندی کشور شده بود. اصلاً به همین خاطر بود که بهش بلیط سفر به دور دنیا جایزه داده بودند. اختراعی در کار نبود؛ قفلی در کار نبود؛ در گیر کرده بود. اینم شانسه که ما داریم»؟
***
پاسخ سؤال مثبت بود؛ بله، اینم شانسه که ما داریم؛ اونم چه شانسی! یکی از مسافرای هواپیما برندة طلای المپیاد جهانی چشم زخم بود. میگن تا چشمش به هواپیما میافته، شروع میکنه به تعریف کردن و به به و چه چه! خلاصه هرچی خلبان استارت میزنه، هر چی مسافرا هل میدن، هر چی باتری به باتری میکنن افاقه نمیکنه. ما که خودمونو رسوندیم پای هواپیما، مسافرا داشتن پولاشونو روی هم میذاشتن تا یه مبلغ چشم گیری بدن به اون قهرمان چشم زخم که برگرده خونهشون.
از پا قدم خوب ما طیّاره استارت خورد و روشن شد و ما رفتیم به سفر دور دنیا.


نظرات

 نام:
 *نظر: