امروز  جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
صدای ربنّا می یاد
۱۳۹۴/۰۷/۰۶ تعداد بازدید: ۱۶۶۵
print

صدای ربنّا می یاد

صدای ربنّا می یاد
صدای ربنّا می یاد
 
حسین رسول زاده
تصویرگر : حسن نوزادیان
آفتاب هنوز وسطای آسمونه. تا شب، کلی مونده. تشنمه، گشنمه، خوابم نمی یاد. زور می زنم که خوابم بگیره. نمی دونم کی خوابم می بره. خواب می بینم یه پارچ آب بالای سرمه. دست می برم و آب پارچ رو سر می کشم، اما تشنگیم تمومی نداره لامصب. ننه می زنه به پهلوم که پاشو، نون دیر نشه. 
می دوم تو صف. نونوایی صحرای محشره. هیشکی از بچه ها نیست. با دو تومنی، می افتم به گود کردن آجرای دیوار. یک ساعت توی صفم. پولمو که می دم به نونوا، گرد آجر رو می بینه روی دوتومنی. داد می زنه: شماها نمی تونین آروم تو صف وایستین؟ کاش دو تومنی رو تمیز می کردم. این پا و اون پا می کنم. نونوا، نونا رو می ندازه تو بغلم. نونا داغن. دستم می سوزه. نونا رو بالا می ندازم و می دوم سمت خونه. دهنم خشکه. بوی نون تازه  می پیچه تو سرم. دلم می خواد یه تیکه شو بکنم و گاز بزنم. کاش می تونستم. با لگد می زنم به در. آق داداش پشت دره. داد می زنه: چته کره خر!
 در رو که وا می کنه، می دوم تو. توی حیاط، ننه داره سبزی ها رو از آب می کشه. آب زلال از زیر سبد راه افتاده. تربچه ها سرخن. نونا رو می ذارم توی آشپزخونه و می زنم بیرون. از پله ها پایین می پرم و با دو قدم مثل همیشه خودم رو می رسونم لب حوض. یه دفعه انگار همه چی یادم رفته باشه، دهنم رو می ذارم لب شیر. می-یام شیرو باز کنم که ننه داد می زنه: مگه روزه نیستی!
دوباره یادم می یاد که روزه ام. دلم غش می ره برای آب خوردن. آب حوض زلاله و چند تا پر سبزی روی آب وول می خورن. دلم می-خواد دست ببرم توی آب حوض و چن قلپ آب بخورم. اما قول داده م که امروز مثل همه، روزه بگیرم. یعنی چند ساعت دیگه افطار می شه؟
فرش روی بهارخواب، پهنه. تشنمه. ول می شم روی فرش و چشـــم می دوزم به آسمون که حالا آبی تر شده. خسته شده م. حالا دیگه واقعا خوابم گرفته. کاش بخوابم و بیدار شــم ببینم افطار شده. ننه توی آشپزخونه داره حلوا می پزه. بوی آرد تف خورده و زعفرون می یاد. اگه روزه نبودم، حتــماً ته قابلمـه حلوا رو انگشت می کشــیدم. بوی زعفرون دیوونــه م می کنه. چشمامو می بندم و خوابم می بره. توی خواب، کسی در می زنه. نمی دونم کی می گه: پاشو برو درو باز کن. باز کسی در می زنه، با خودم می گم: چرا کسی درو باز نمی کنــه؟ باز در می زنن. آق داداش با لگد می زنه به پهلوم. از خواب می پرم. داد می زنــه مگــه: نمی بینی دارن در می زن. تازه می فهمم که واقعاً دارن در می زنن. کم مونده گریه م بگیره. می نالم که: بابا من روزه م. پا می شم و خودمو تا پشت در می کشونم. در رو به زور وا می کنم. اون ور در معصوم وایستاده. خشکم می زنه و نفسم لوله می شه تو گلوم. توی یه سینی، چند تا بشقاب حلوا گذاشته. تعارف می کنه. یه بشقاب بر می دارم. زبونم نمی چرخه که چیزی بگم. انگار چسب ریختن تو دهنم. آق داداش داد می زنه: کی بود؟ نمی تونم چیزی بگم. آق داداش می یاد دم در. بشقاب حلوا رو می بینه توی دستم. معصوم رفته. من هنوز دم در وایستادم. آق داداش بشقابو می گیره و می گه: چیه؟ جن دیدی؟ 
بر می گردم. تازه می فهمم وقتی خواب بودم، ننه، سفره افطار رو پهن کرده توی بهار خواب. پشتی ها رو هم آورده و تکیه داده به دیوار. می شینم پای سفره و تکیه می دم به پشتی ها. هوا داره تاریک می شــه. الانه که آقام برسه. صــدای ربنا می یاد. ننه چایی می ریزه و می ذاره جلوم. آق داداش چایش رو می کشــه جلوی خودش. می گه: پس تونستی بالاخره روزه بگیری تو این تابستونی. من هنوز منگم. هنوز صدای معصوم تو سرمه: بفرمایید ...
 
نظرات

 نام:
 *نظر: