امروز  چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
بوی کاهگل و شمعدونی
۱۳۹۵/۰۸/۱۸ تعداد بازدید: ۲۵۸۱۴
print

بوی کاهگل و شمعدونی
بوی کاهگل و شمعدونی
 
از در مدرسه که می­زنم بیرون، بارون می­گیره. کلاغا هم نیستن که این دم عصری، قارقار کنن. کتابامو می­چپونم زیر بغلم و می­دوم سمت خونه. مثل هر روز جلوی کفش فروشی می­ایستم و چشم می­کشم لای کفشا. هر چی می گردم نیستن. یکی انگار اومده و کتونیای سفید رو خریده. یعنی کی بوده؟ غم می­افته به دلم. خوش به حال هر کی اونا رو خریده. حتماً حالا چقدر خوشحاله... .
می­دوم سمت خونه. چند نفر پاکت میوه کشیدن روی سرشون. یکی­شون شبیه آرتیست فیلمی شده که تلویزیون بعدازظهر جمعه پخش کرد. تا برسم خونه، حسابی خیس شدم. آب می­ره توی کفشام. پاهام توی کفشام، شلپ شلپ صدا می­کنن. در حیاط بازه. می­دوم توی حیاط. ننه توی حیاطه. داد می­زنه:
- نرو بالا.
اشاره می­کنه به گلدونا. همة گلدونا روی ایوون ردیف شدن. شاخ و برگ اضافی گلدونا، روی هم تلنبار شدن. یاد خودم می­افتم، وقتی آق داداش به زور منو می­بره سلمونی و موهامو ماشین می­کنه. کتابامو از پنجره می­ندازم توی اتاق. گلدونا رو می­دم دست ننه و می­ذارشون لب حوض. حتماً حالا گلدونا، مثل من که از سلمونی بر می­گردم، کلّه­شون سبک شده و می­تونن حسابی هوا بخورن. دور تا دور حوض، پر می­شه از گلدون. ماهیا دیده نمی­شن. حتماً رفتن ته ته حوض و با خیال راحت خوابیدن؛ مثل من که شبا لحافو می­کشم روی سرم و می­خوابم. حتماً صبح که بیدار شن، می­بینن دور تا دور خونة آبی­شون، پر شده از گلای شمعدونی و حسن یوسف.
تمومی ندارن گلدونا. بارونم تمومی نداره. حسابی خیس می­شم. خوش به حال ماهی­ها که همیشة خدا خیسن و کتونی هم نمی­پوشن. از در و دیوار حیاط آب می­چکه. بوی کاهگلای دیوار با بوی شمعدونی­ها، پیچیده توی سرم. گلدون آخری رو هم می­دم دست ننه. می­گه:
- بسّه دیگه. برو خودتو خشک کن.
می­دوم سمت اتاق. ننه هم می­یاد. حوله رو می­کشم به سرم. سماور می­جوشه. خونه، بوی نفت و قرمه سبزی می­ده. هوس می­کنم پای پنجره بشینم، چایی بخورم و بارونو تماشا کنم. ننه استکان رو می­گیره زیر شیر سماور و می­گه:
- دیگه از فردا این کفشات رو هم نپوش.
می­پرم توی حرفش که:
- پس چی بپوشم؟
اشاره می­کنه به گوشة اتاق و می­گه:
- آق داداش برات خریده.

چشمم می­افته به گوشة اتاق.کتونیا، گوشة دیوار کنار هم افتادن. بندای سفیدشون هم از سفیدی برق می­زنن. خوشی می­افته به دلم. بیرون پنجره هنوز بارون می­یاد. بوی کاهگل و شمعدونی توی هواست. یعنی آق داداش از کجا فهمیده که من هر روز، وقتی از مدرسه بر می­گردم، می­ایستم پشت کفش فروشی و کتونیای سفید رو تماشا می­ کنم؟  

نظرات

 نام:
 *نظر: