امروز  پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
خواب آفتابای گرم
۱۳۹۴/۱۰/۱۴ تعداد بازدید: ۲۰۵۷
print

خواب آفتابای گرم

خواب آفتابای گرم

 خواب آفتابای گرم

 

از در مدرسه که می­زنم بیرون، تازه می­فهمم، چقدر هوا تاریکه. ابرای سیاه، سرتاسر آسمونو پوشوندن. صدای کلاغا می­یاد. هوا سرده. باد سرد از لای پیرهن، می­ره توی تنم. سردم می­شه. تا برسم خونه، حسابی یخ می­کنم.
تندتر راه می­رم که زودتر برسم. برگای خشک، زیر پام صدا می­کنن. برگای سبز، برگای زرد، برگای قهوه­ای، همه روی هم تلنبار شدن. انگار یکی اومده و هر چی درخت سر راهم بوده رو حسابی تکون داده تا همه برگاشون بریزه سر راه من. درختا، لخت و عور شدن و لونة کلاغا، پیداست. حتماً جوجه کلاغا که همیشه خدا توی لونه شون، پشت برگای درختا، مخفی می­شدن، حالا، می­ترسن سرشون رو بالا بیارن... .
هوا سرده. باد سرد، تنمو می­لرزونه. یعنی جوجه کلاغا، توی لونه­شون، سردشون نمی­شه؟ وقتی مادرشون نیست تا جوجه­هاشو زیر پر و بالش بگیره و گرمشون کنه، حتماً جوجه کلاغا حسابی سرما می­خورن. هی توی دلشون خدا خدا می­کنن تا کی مادرشون برسه و بال­های گرمشو پهن کنه روی سر جوجه­ها. بعد جوجه­ها انگار یه لحاف گرم روشون پهن شده باشه، می­خوابن و خوابای خوب می­بینن. خواب روزای بهار، خواب آفتابای گرم، خواب بارونای بهاری... .
یه چیکه آب می­چکه روی صورتم. ابرای آسمون تیره­تر شدن. نکنه این­قدر توی راه بودم و این­قدر حواسم به درختا و کلاغا بوده که شب شده؟ تندتر راه می­رم. از سرم می­گذره که کلاغا شبا چی کار می­کنن؟
بارون می­گیره. هوا سرده. دستام یخ کرده. کتابامو می­زنم زیر بغلم که خیس نشن. دستامو فرو می­کنم توی جیبای شلوارم، بلکه گرم بشن. یعنی الان جوجه کلاغا هم زیر بارون خیس شدن؟ حتماً مادرشون نگرانشونه و دلش می­خواد زودتر پیش جوجه­هاش باشه؛ مث وقتایی که دیرتر می­رسم و ننه سر کوچه منتظرم وایستاده... .
یکی از اون طرف خیابون بوق می­زنه. آق داداش با پیکان جوانانش، از اون طرف خیابون داد می­زنه:
- بدو.
می­دوم اون سمت خیابون و سوار می­شم. ماشین آق داداش، گرمه و بوی لاستیک و بنزین می­ده. کتابامو می­ ندازم صندلی عقب و شیشه رو بالا می­دم. ماشین گرم­تر می­شه. یعنی کلاغا هم آق داداش دارن؟ حتّی اگه آق داداش هم داشته باشن، آق داداششون پیکان جوانان نداره که بیاد و از زیر بارون جمعشون کنه... .
دستة برف پاک کن رو می­زنم و یه عالمه قطره آب که روی شیشه جمع شدن، روی هم تلنبار می­شن و از گوشة برف پاک کن می­ریزن پایین. آق داداش داد می­زنه:
- نکن بچّه!
تکیه می­دم به صندلی و خوشی می­افته به دلم. چشمم به عکسای هندی می­افته که آق داداش چسبونده زیر پلاستیک در. یکیشون یه دختره است که یه کوزه دستشه و داره می­خنده؛ درست مث معصوم، وقتی عصرا از مدرسه بر می­گرده... .

 

از سرم می­گذره که یعنی کلاغا هم دختر همسایه­شون رو دوست دارن؟ 
نظرات

 نام:
 *نظر:

مطالب مشابه