امروز  چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
نیشـابور را دمشـق کوچک نامیدهاند
۱۳۹۴/۰۵/۲۸ تعداد بازدید: ۱۶۹۸
print

نیشـابور را دمشـق کوچک نامیدهاند

نیشـابور را دمشـق کوچک نامیدهاند . .
سفر و سفرنامه در ادب ایران و اسلام ـ ابن بطوطه
(قسمت دوم)
محمّد جواد شکوری
تصویرساز: حسن نوزادیان
آیا ابنبطوطه داستان سفر طولانی خود را از روی یادداشتهایی که در حین سفر فراهم آورده بود، املا میکرده یا اتّکای وی در این کار، تنها به حافظة استثنایی و کمنظیر خود بوده است؟ اگر شقّ دوم درست باشد، باید گفت که او بهراستی حافظهای خارقالعاده داشته است. مردم بدوی که از دسترسی به قلم و کاغذ محرومند، به ناچار برحافظة خود تکیه میکنند. حافظة این مردم معمولاً بسیار نیرومندتر از حافظة کسانی است که در جوامع پیشرفتهتر زندگی میکنند و با آشنایی به خط و کتابت نیاز ندارند که همهچیز را به خاطر بسپارند. امّا مطالب سفرنامة ابنبطوطه، اگر بدون استفاده از یادداشتهای مکتوب، به نگارش درآمده باشد ـ حتّی در مقیاس حافظة مردم بدوی ـ شگفتانگیز است. چگونه او توانسته اسامی آن همه دانشمند، عامی، صوفی، امیر، وزیر، دیوانی و بازاری را در طول مدّت سیسال به یاد داشته باشد؟
محمّدعلی موحّد در کتاب «ابنبطوطه» در این خصوص چنین مینویسد: «با گسترشیافتن دامنة سفر به بلاد غیر عربی، سروکار ابنبطوطه با تعداد زیادی اسامی نامأنوس مکانها و انسانها بود که حتّی تلفّظ آنها برای یک عرب دشوار است و عجیب آنکه ابنبطوطه تلفّظ این اسمها را ـ به طوریکه شنیده بود ـ با دقّت تمام به دست میدهد؛ البتّه تضمینی نیست که آنچه ابنبطوطه در لفظ عامّه شنیده و به خاطر سپرده، در تمام موارد با صورت صحیح این کلمات منطبق باشد و نیز یقین نداریم که برخی از این کلمات، در زیر قلم «ابنجُزَی»، دبیر سلطان مراکش که داستانها و شرح سفر ابنبطوطه را ثبت و ضبط نمود، تحریف یا تصحیف نشده باشد.
با توجّه به دشواریهای ذکرشده، چنین مینماید که ابنبطوطه دست کم، اسامی مکانها و اشخاص را بر روی کاغذ میآورده است. وی در جایی میگوید:«یادداشتهایی را که از سنگنبشتههای قبور بخارا فراهم کرده بود، در غارت کفّار هند از دست داده است». این تنها موردی است که ابنبطوطه از یادداشتی کتبی از دیدهها و شنیدههای خود سخن میگوید، امّا همین گفته را میتوان دلیل روشنی دانست بر اینکه او، مطالب مهم را روی کاغذ یادداشت میکرده است؛ چنانکه در جایی دیگر میگوید:«وقتی سلطان هند عازم سفر به نواحی معبر بود، مواردی را که میخواست به عرض برساند، یادداشت کرده و در حضور سلطان مطرح ساخته است». سلطان هند به فارسی سخن میگفت و ابنبطوطه به سبب آنکه تسلّط کافی بر فارسی نداشت، رئوس مطالب را روی کاغذ آورده بود تا کار خود را آسان تر گرداند. همچنین فارسی ابنبطوطه رسا نبود و نمیتوانسته است مقصود او را تفهیم کند؛ لذا سلطان میگوید: «به زبان خودت حرف بزن». سلطان، عربی میفهمید، لیکن نمیتوانست به آن زبان تکلّم کند. هر چه هست این داستان نشان میدهد که ابنبطوطه در مواردی به یادداشتکردن مطالب میپرداخته و از همین روی گمان میرود در املای سفرنامه هم از یادداشتهای پراکندهای که با خود داشته، استفاده کرده باشد.
نکتة قابل ذکر دیگر در خصوص ابنبطوطه و جهانگردیاش، اینکه از آن مدّتِ نزدیک به سیسال که حرکت او از طنجه را با بازگشتش به مراکش جدا میسازد، وی دو سال و اندی در مکّه، هفت سالی در دهلی و یک و نیم سال در جزایر مالدیو متوقّف بوده و بقیّة مدّت را تقریباً بلاانقطاع در حرکت و راهنوردی گذرانیده است.
واقعیّت این است که شور سفر در نهاد ابنبطوطه چنان سر میکشید که نه بیماری و نه پایبندی به همنشینی با اربابِ حال و علاقة معنوی به خلوت و تجرّد، نمیتوانست جلوگیر او شود. چندبار در طی سفر، با پیرانی صاحبدل و گرمسخن برخورد میکند که دلش میخواهد بقیّة عمر را در خدمت آنان به سربَرَد، ولی عشق به سفر مانع میشود و پای قرارش را از جای به در میبرد. گاه بر خود مینازد که در دنیا به آرزوی خود که سفر در اطراف و اکناف عالَم بود، رسیده است.
در «بروسه» با مردی از مصر به نام عبدا... آشنا میشود که او هم عاشق سفر بود و بسیار جاها را گشته بود، امّا ابنبطوطه یادآور میشود که «او چین و سراندیب و مغرب و سودان و اندلس را ندیده بود و من همه را دیدهام». در واقع این تنها میدانی بود که ابنبطوطه هماوردی برای خود نمیشناخت و خود را از همة گذشتگان و معاصران برتر میدید. به گفتة محمّدعلی موحّد: «از سیّاحان قرون وسطی، یگانه کسی که میتواند طرف قیاس با او قرار گیرد، مارکوپولو است. مارکوپولو از حیث زمان، کمی مقدّم بر ابنبطوطه است؛ یعنی درست در همان سال که ابنبطوطه پای در سفر نهاد، مارکوپولو دنیا را وداع گفت. سفرنامة مارکوپولو، همچون رحلة ابنبطوطه، ریختة قلم خود او نیست. در هر دو مورد، نویسندة دیگری یادداشتها و خاطرات جهانگرد را به رشتة تحریر کشیده است. همچنین مناطق موردنظر ابنبطوطه بیشتر و اطّلاعاتی که او از جزئیات زندگی و آداب و رسوم و جریانات اجتماعی و سیاسی روزگار خود به دست میدهد، غنیتر و جامعتر است. از سوی دیگر اطّلاعات جغرافیایی ابنبطوطه نیز در مقایسه با آن چه در سفرنامة مارکوپولو آمده، از صحّت و دقّت بیشتری برخوردار است».
نکتة درخور توجّه دیگر در خصوص ابنبطوطه اینکه وقتی مسافر ما پای در راه نهاد، جوانی گمنام بود و فقیر که کسی او را به چیزی نمیگرفت و «به اندک تلطّفی از ارباب مکرمت، دلخوش میشد»، ولی دیری نکشید که شخصیّت او شکفتهتر گشت و احساس اعتماد وی به خویشتن، فزونی گرفت و مهربانیهای مشایخ و اقطاب تصوّف در مصر او را دلگرم ساخت و پیشگوییهای آنان آیندهای پُر از ماجراها و شگفتیها در برابر ابنبطوطه ترسیم کرد. به مرور ایّام، با شمار قابل ملاحظهای از علمای عصر آشنایی پیدا کرد و با حضور در مجلس درس آنان، وزن و اعتباری برای خود دست و پا کرد.
در هر حال، ابنبطوطه خود نیز از زمرة مشایخ و علما به شمار میآمد و به همین عنوان مورد تکریم اُمرا و پادشاهان و سایر ارباب قدرت و نعمت قرار میگرفت؛ و چون در دستگاه یکی از آنان با عنایت و بزرگداشت تلقّی میشد، همین سابقه او را کمک میکرد که در دستگاههای دیگران نیز به چشم تعظیم و تکریم نگریسته شود.
باید در نظر داشت که اصولاً پادشاهانِ آن زمان، سیّاحان را وسیلة انتقال نام و شهرت خویش در اطراف و اکناف عالَم میدانستند. جهانگردان نیز همچون شاعران و نویسندگان، ابزار تبلیغاتی شهریاران بودند. همة بزرگان و نامآوران روزگار، گویی این پند سعدی را آویزة گوش داشتند که باید «غریبآشنا» و «سیّاحدوست» باشند؛ زیرا که سیّاح اگر از نزد تو راضی و خوشحال برود، همه جا ثناگوی و سپاسگزار خواهد بود و اگر ناراضی و آزردهخاطر باشد، از آسیب زبانش در امان نخواهی ماند. در اینجا به شرح چند مکان علمی ـ مذهبی و برخی شهرها و مناطق آن دوران از زبان ابنبطوطه میپردازیم:

مزار احمد بن موسی (شاهچراغ)
از جمله زیارتگاههای شیراز، مشهد احمدبنموسی است. این مزار نزد اهالی شیراز بسیار محترم است و مردم بدان تبرّک و توسّل میجویند. تاش خاتون، مادر سلطان ابواسحاق، مدرسهای بزرگ و زاویهای در کنار آن بنا کرده که در آن به مسافران طعام میدهند و پیوسته گروهی از قاریان بر سر تربت، قرآن میخوانند. برنامة عادّی خاتون آن است که شبهای دوشنبه این بقعه را زیارت میکند. در آن شب قضات و فقیهان و سادات شیراز نیز در آنجا گرد میآیند. در شیراز شمار سادات مستمریبگیر از کوچک و بزرگ، رقمی کمتر از هزار و چهارصد است و نقیب آنان، عضدالدّین حسینی نام دارد. این گروه چون در بقعه جمع میشوند، قرآن ختم میکنند؛ قاریان با آهنگهای خوش به قرائت قرآن میپردازند و غذا و میوه و حلوا داده میشود. پس از غذا، واعظ مشغول وعظ میشود. همة این ها در فاصلة میان نمازظهر و نماز عشا انجام مییابد. خاتون در غرفة مشبّکی که بر مسجد اِشراف دارد، مینشیند و در پایان بر در مقبره ـ مانند درِ سرای پادشاهان ـ طبل و شیپور و بوق نواخته میشود.

آرامگاه شیخ ابوعبدا... خفیف
از مَشاهد شیراز، مقبرة امام ابوعبدا... خفیف است که در شیراز به شیخ، معروف است. وی پیشوای همة بلاد فارس شمرده میشود. اهالی شهر، بامدادان و شامگاهان به زیارت این مزار میآیند و بر تربت او دست میسایند. خاتون نیز شبهای جمعه به این مسجد میآید. این مقبره زاویهای و مدرسهای دارد که فقیهان و قضات شهر ـ مانند مزار احمدبنموسی ـ هر هفته یک بار در آنجا گرد میآیند و من خود نیز در هر دو مجلس حضور یافتم. گورمحمّد [محمود] شاه اینجو، پدرشاه ابواسحاق نیز متصّل به این مقبره است. شیخ ابوعبدا... خفیف از اولیای بزرگوار و نامی است و همو بود که در هند، راه جبل سَرَندیب به سیلان را کشف کرد. نقل میکنند که شیخ به همراه سینفر از دراویش، عازم کوه سرندیب شد. اینان در راه دچار گرسنگی شدند و راه را گم کردند و نشانی از آبادی نمییافتند. همراهان از شیخ اجازت خواستند تا یکی از پیلبچّگان را بکُشند. فیل در این نواحی بسیار زیاد است و از آنجا به پایتخت هندوستان برده میشود. شیخ، همراهان را از این کار بازداشت، امّا آنان بر اثر فشار گرسنگی بر خلاف سخن شیخ، پیلبچّهای را سربریدند و خوردند. شیخ از خوردن آن گوشت خودداری کرد و چون شب فرا رسید و همگان خفتند، پیلان از هر سو گرد آمدند؛ یکایک خفتگان را بو کرده و کُشتند. چون شیخ را بو کردند، کاری به او نداشتند و یکی از فیلها با خرطوم خود او را بلند کرد و بر پشت گرفت و به سوی یکی از آبادیها برد. مردم آبادی با مشاهدة صحنه، پیش آمدند تا از ماجرا باخبر شوند. فیل در برابر چشمان مردم، شیخ را به خرطوم برگرفت و بر زمین نهاد.

مدارس نیشابور
نیشابور یکی از شهرهای چهارگانه است که مراکز خراسان به شمار میآیند. نیشابور را به خاطر کثرت میوهها و باغها و آبها و زیباییهای آن، دمشق کوچک نامیدهاند. چهار نهر در این شهر جاری است و بازارهای خوب و وسیع و مسجد بسیار زیبایی دارد که در وسط بازار واقع شده، با چهار مدرسه در کنار آن که آب فراوانی در آنها جاری است. گروه زیادی از طلّاب در این مدرسهها به آموختن فقه و قرآن مشغول هستند. مدرسة نیشابور از بهترین مدارس آن بلاد است.

مسجد آدینة بلخ
بلخ کاملاً ویران شده بود، امّا هر که شهر را ببیند، گمان میبرد آبادان است؛ چه بناهای شهر مستحکم و وسعت آن بسیار و جمعیّت آن زیاد است. مدارس و مساجد آن هم تاکنون پابرجاست. نقشهای پایههای بناها با رنگهای لاجورد آمیخته میباشد. تنکیز(چنگیز) لعین بلخ را خراب و حدود یک سوم مسجد شهر را ویران کرد تا به گنجی که میگفتند در زیر یکی از ستونها پنهان است، دست یابد. این مسجد از بهترین و وسیعترین مساجد دنیا بوده و با آن که مسجد «رباطالفتح» در مغرب از جهت بزرگی ستونها شبیه آن است، مسجد بلخ از سایر جنبهها زیباتر است. یکی از تاریخدانان به من گفت که مسجد بلخ را زنی ساخت که شوهرش در روزگار بنیعبّاس، امیر آن شهر بود و داودبنعلی نام داشت و از قضا، خلیفه چون به شهر بلخ رسید، زنان و کودکان شهر گرد آمده، نزد زنِ امیر [از بالابودن خراجها و جریمهها] شکایت بردند. آن زن، جامّ خویش را که مرصّع به گوهرهای گرانبها بود و بهای آن از جریمة تعیینشده بیشتر بود، نزد مأمور خلیفه فرستاد و گفت این جامه را نزد خلیفه ببر که من آن را به ملاحظة ناتوانی و تهیدستی مردم بلخ به جای ایشان بخشیدم. چون خلیفه از این داستان مطلّع شد، شرمنده گشت و گفت چگونه بوَد که زنی از خلیفه، کریمتر باشد؛ آنگاه فرمان داد که مردم بلخ را از جریمه معاف دارند و جامه را به خودِ آن زن برگردانید و خراج (مالیات) یک سال را نیز به مردم شهر بخشید. وقتی جامه را نزد آن زن بردند، پرسید آیا چشم خلیفه بر این لباس افتاد؟ گفتند آری؛ گفت: لباسی را که چشم نامحرم به آن افتاده باشد، نخواهم پوشید و بفرمود تا آن را بفروشند و از قیمت آن، مسجد را با زاویه و رباطی که روبروی آن است، بسازند. رباط مذکور هنوز هم آباد است. میگویند بهای جامه چندان بود که پس از این همه خرجها، به اندازة ثلث آن، زیاد آمد و آن را در زیر یکی از ستونهای مسجد دفن کردند تا اگر بعدها به مرمّت مسجد نیاز شد، از آن استفاده کنند و همین بود که چنگیزخان را واداشت تا نزدیکِ یک سوم مسجد را ویران کرد و چون چیزی نصیبش نشد، از ویران کردن باقی خودداری کرد.

زوایای مسیر بلخ تا هرات
چون بلخ را ترک گفتیــم، هفتروز در جبال ولایت قهستان [غرجســتان] راه پیمودیــم. در ایــن راه، دیــهها (روستاها)ی بسیار و آبادان و درختان سرسبز بود. بیشتر این درختان، انجیر بود و در زوایای متعدّد این مناطق، مردان صالح و اولیای خدا ساکن بودند. پس از هفت روز به هرات رسیدیم. هرات بزرگترین شهرهای آباد خراسان است. شهرهای بزرگ خراسان چهار است: دو تای آن آباد و دو دیگر، ویران. شهرهای آبادان، هرات و نیشابور هستند و دوتای ویران عبارت است از بلخ و مرو. هرات شهری بزرگ است و بناهای بسیار دارد. مردم این شهر صالح، پاکدامن و متدیّن هستند و مذهب حنفی دارند و شهرستان از هر فساد و تباهی پاک و پیراسته است.

در قندوز
در قندوز، در زاویة یکی از صوفیان مصر به نام شیرسیاه که بر کرانِ جویباری ساخته شده، منزل کردم. حاکم آنجا ـ که اهل موصل بود و باغ بزرگی داشت ـ از ما پذیرایی کرد. پس از عبور از قریة «اندراب» در هندوکش، وارد قریة بزرگی شدیم که مردی صالح به نام محمّد مهروی در آن زاویهای (عبادتگاهی) داشت. ما را اِکرام فراوان نمود. هر وقت ما دست از غذاخوردن میشستیم، به تبرّک، از آبِ دستِ ما میخورد. وی به اتّفاق ما حرکت کرد تا به قلّة کوههای هندوکش رسیدیم. سپس به جایی رسیدیم به نام «پنج هیر». هیر یعنی کوه و پنج هیر به معنی پنج کوه میباشد... یاقوتِ معروف بدخش از همین کوهستان به دست میآید. شهرهای این نواحی به دستِ چنگیز لعین ـ پادشاه تاتاران ـ ویران شده و دیگر روی آبادانی ندیدهاند. مزار شیخ سعید مکّی در این محل است که مورد احترام میباشد.

 

نظرات

 نام:
 *نظر: