امروز  جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
گاراژ ایران پیمـا
۱۳۹۴/۰۷/۰۵ تعداد بازدید: ۲۱۸۴
print

گاراژ ایران پیمـا

گاراژ ایران پیمـا

 گاراژ ایران پیمـا

حسین رسول زاده
تلویزیون داره «دیدنی ها» رو  پخش می کنه. رسیده به بخش «از گوشه و کنار جهان». رو جام دراز کشیدم و چشمم به تلویزیونه. آق داداش روی جاش، چارزانو زده. تصویرا که عوض می شن، اتاق تاریک و روشن می  شه. گرم تماشام که آقام داد می زنه:
ـ بخوابین دیگه. 
من سرم رو می کنم زیر لحاف. آق داداش می پره و تلویزیون رو خاموش می کنه. اتاق تاریک می شـه مث قبرســتون. از تاریکی نمی ترسم. چشمامو می بندم و به فردا فکر می کنم که توی اتوبوس کنار پنجره نشسته م و دارم دکل های برق رو می شمرم. عشقم اینه که توی اتوبوس، یا شیشه پنجره رو باز کنم تا باد بخوره به سر و صورتم جوری که نتونم نفس بکشم، یا شــروع کنم به شــمردن دکل های برق. دکل ها کنار جاده ردیف شد ن. گاهی ردیفشون به جاده نزدیک می شه، گاهی دور. بعضی هاشون دو تا شاخه بزرگ روی سرشون دارن، بعضی هاشون چهارتا. شاخه هاشون مث دستایی می مونه که سیما رو باهاش گرفتن. دکل های برقی هم هستن که شیش تا شاخه دارن. توی فکر دکل هام که چشمام سنگین می شه و می افته روی هم ...
ننه می زنه به پهلوم که «پا شو دیگه». چشمام رو که باز می کنم، آق داداش نشسته بالای سرم. لباسای بیرونش رو پوشیده و موهاشو شونه کرده. سفره پهنه و خونه بوی آتیش گرفته. چن تا نون تازه گوشه سفره س. یعنی کی کله صبح به جای من، نون گرفته؟ ننه زنبیل رو می ذاره کنار ساک ها که تخته کوب پر شدن و زیپشون به زحمت بسته شده. آقام از توی راهرو داد می زنه:
ـ بریم؟
یه لقمه نون و پنیر درست می کنم و استکان چای شیرین رو هورت می کشم. ننه می گه: 
ـ دو لقمه بخور که گشنه ت نشه.
آق داداش می گه: 
ـ یه سری هم به گوشه حیاط بزن، وسط راه گرفتارمون نکنی ...
* * *
واحد که می رسه، می دوم بالا. تا آقام و آق داداش ساکا رو بیارن بالا، من دو تا صندلی گرفتم. ننه می شینه کنار پنجره. آقامم می شینه کنارش. من و آق داداش دستمونو می گیریم به میله. ننه ساکا رو پیش می کشه که موقع رفت و آمد به پای کسی نگیره.
* * *
گاراژ ایران پیما شلوغه. کلی آدم با یه عالمه ساک، گوشه و کنار تو سایه وایستادن. گاراژ بوی دود و گازوئیل می ده. آقام می رسه و می گه:
ـ بلیت گرفتم. 
من و ننه و آق داداش، هر کدوم یه ساک برمی داریم و دنیال آقام راه می افتم. اتوبوس ما رنگش قرمزه. شاگرد شوفر، ساکا رو می گیره و هل می ده کنار ده دوازده تا ساک دیگه که توی جای خالی بغل اتوبوس ردیف شدن. توی اتوبوس، مسافرا دارن جاگیر می شن. چن تاشون خرت و پرتاشون رو می ذارن بالای سرشون. اتوبوس گرمه. عرق می ریزم. ننه می گه:
ـ راه که بیفته، خنک می شه. 
مسافرا که جاگیر می شن، شوفر می پره بالا و می شینه توی صندلیش. دنده عقب می گیره و فرمون رو گرد می  چرخونه. از در گاراژ که بیرون می ریم، شاگرد شوفر کاغذ به دست می دوه بالا. صندلی کنار دست راننده رو بالا می ده و می شینه روش. من پرده پنجره رو کنار می دم تا خیابون رو ببینم. آق داداش پرده رو می ندازه و می  گه:
ـ آفتابه بابا.
ننه از صـــندلی پشتی می گه:
ـ دعوا نکنین.
سرم رو تکیـه می دم به صـندلی. خوشــی به دلم می افته. از گوشــه پرده، چشم می دوزم به خیابون. شـاگرد شوفر پا شـده و داره کرایه ها رو جمع می کنه. 
آق داداش می گه:
ـ نصفه راه، جامون رو عوض می کنیم ها.
چشـــمم به جاده اس. هنوز خبــری از دکلا نیست. یـواش یـواش، صداهای توی اتوبوس در هم و بر هم می شن. چشمام سنگین می شن و می افتن رو هم ...
آق داداش می زنـه به پهلوم. چشمامو که باز می کنم، شاگرد شوفر با یه پارچ آب و یه استکان پلاستیکی بالای سرم وایستاده. لیوان آب رو می گیرم و هورت می کشم. آب گرمه و بوی پلاستیک می ده. چشــمم می افته به جاده. ردیف دکل های برق، به جاده نزدیک  و نزدیک تر می شن.  

 

 

نظرات

 نام:
 *نظر: