امروز  شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
تعطیل شدیم؟
۱۳۹۴/۰۷/۰۸ تعداد بازدید: ۲۴۳۲
print

تعطیل شدیم؟

 تعطیل شدیم؟

 

 

حسین رسول زاده
 
آقام خیلی وقته که بیدار شده. از پشت بون صدای خرچ خرچ پارو میاد. صدای آق داداش نمیاد. حتمی با آقام رو پشت بونن. دارن برف میندازن. زورم میاد از زیر لحاف بیام بیرون. می خزم  پایین تر و لحاف رو بیشتر می کشم روی سرم. با صدای رُمبست برفهای پشت بون که می افتن تو حیاط، دیگه مطمئن میشم آقام و آق داداش رو پشت بونن. حتمی آق داداش حالا دستای سرخ شده اش رو گرفته جلوی لوله بخاری رو پشت بون تا گرم شن. مگه چقدر برف باریده؟ چطوری برم مدرسه؟ کفشام آب میدن و تا برسم به بخاری کلاس، انگشتای پام یخ میزنن. غم دنیا میفته رو دلم. یادم میاد چند تا از تمرین های ریاضی رو هم حل نکردم. غمم بیشتر میشه. باز صدای رمبست میاد. اتاق بوی سماور گرفته. ننه می زنه به پام که «پاشو دیگه». صدای رادیون بالا سرم بلنده. هنوز برنامه تفسیر قرآن شروع نشده. داره آهنگ پخش می کنه که یه دفه آهنگ قطع میشه و یه نفر شروع می کنه به خوندن یه اطلاعیه: «شنوندگان محترم! به اطلاع می رسانم، بنا بر اعلام روابط عمومی آموزش و پرورش و با توجه به بارندگی برف و برودت هوا کلیه مدارس در نواحی شش گانه مشهد، احمدآباد، رضویه، تبادکان تعطیل می باشد...» انگار دنیا رو بهم دادن. از تو جام نیم خیز میشم و داد میزنم: تعطیل شدیم؟
آق داداشم از در تو میاد. می خنده که «خوشحال نشو. باید برفها رو ببری بیرون». ننه چکمه هامو کنار بخاری نشون میده. یعنی «دیگه نمی تونی کفشاتو بهونه کنی». صدای رمبست برف میاد.
فرغون به دست راه می افتم. برفا سنگینن. آق داداش با بیل فرغون رو پر می کنه و من برفا رو می برم تو کوچه. کوچه خلوته. کسی از بچه ها تو کوچه نیست. نکنه خبر تعطیلی رو نشنیدن و رفتن مدرسه. تو دلم بهشون می خندم. چند نفری دارن مثه ما برفای حیاط شون رو میارن بیرون. جلوی خونه یکیشون یه تپه بزرگ درست شده. نیم ساعت دیگه که همه برفا رو بیارم تو کوچه، با بچه ها میریم سروقتش. برفا رو تخته می کنیم و می افتیم به سر خوردن.
فرغون به دست میدوم تو حیاط. هی برو هی بیا. تمومی ندارن لامصبا. دستام گز گز می کنن. انگشتای پام کرخت شدن. کم مونده اشکم دربیاد. تو کوچه آقام فرغون رو از دستم میگیره و میگه: خسته شدی. برو خودت رو گرم کن.
میام برم که یه گوله برف می خوره پشت کله ام. با غیظ بر می گردم؛ احمد با یکی دو تا از بچه ها، دستکش به دست دارن می خندند و گوله برفی درست می کنن. خیز بر می دارم دنبال شون. صدای آقام که بلند میشه، می دوم و میرم خونه. کنار بخاری میشینم و ننه برام چای میریزه. تکیه میدم به پشتی و خوشی به دلم میفته. از سرم میگذره که «یعنی الان معصوم، چی کار می کنه؟»

 

 

 

نظرات

 نام:
 *نظر: