امروز  شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
رکاب بزن رفیق
۱۳۹۴/۰۷/۰۸ تعداد بازدید: ۲۶۳۲
print

رکاب بزن رفیق

رکاب بزن رفیق

 رکاب بزن رفیق

قسمت پنجم : مردی بدون گذشته
احمد نوری
این مجموعه، خاطرات سفر به دور دنیای دو دوچرخه سوار به نام های هوشنگ و مهران است که از زبان هوشنگ تعریف می شود. آنها در میانه راه، از این سفر دور و دراز خسته شده اند و آرزوی بازگشت به خانه را دارند. هوشنگ و مهران فرانسه را به مقصد انگلستان ترک کردند و در ادامه ...
چشمانم را باز کردم. هیچ چیزی را به خاطر نمی آوردم. حتی اسمم را. نمی دانستم چه کسی هستم و این جا چه می کنم. درد خفیفی در ناحیه سرم احساس می کردم. تکانی به خود دادم و روی تختم نشستم. درد در سایر نواحی بدنم نیز، زنده شد. یک دست و یک پایم در گچ بود. نگاهی به محیط اطراف انداختم. اینجا احتمالا یک بیمارستان بود. پرستار. من باید پرستار را صدا می زدم. او احتمالا اطلاعات کاملی از من داشت. حداقل اسم من را باید می دانست.فورا پرستار را صدا زدم.
* * *
مردی که وارد اتاق شد هیچ شباهتی به یک پرستار نداشت. یک آدم خیکی کریه المنظر که بلاهت و حماقت از چهره اش می بارید. با این که هیچ چیزی به خاطر نمی آوردم، اما احساس کردم که این آدم را قبلا دیده ام. احساس مبهمی در اعماق وجودم به من می گفت این مردک را به باد کتک بگیر و تا جایی که می خورد او را بزن. 
مرد خیلی خونسرد جلو آمد و کلاه از سر خود برداشت. پیپ اش را از دهان گرفت و سلام کرد. مرد مودبی بود. اندکی از مواضع خصمانه خودم عقب نشستم. خودش را معرفی کرد: هرکول هلمز، کارآگاه خصوصی. آن جا هم بیمارستان نبود منزل شخصی ایشان در خیابان بیکر لندن بود. فردی نیکوکار که قصد داشت کمکم کند تا گذشته گمشده خود را بیابم. به گفته او من از تصادف شدیدی نجات یافته بودم و از گذشته ام هیچ اطلاعی در دست نبود. از قضاوت عجولانه خود خجالت کشیدم.
هلمز به روش های مختلفی متوسل شد تا ردی از گذشته من به دست بیاورد. متدهای عجیب و غریبی را به کار بست. ابتدا فقط سوال و جواب. هلمز معتقد بود برای یادآوری گذشته فراموش شده ابتدا بایستی عبارات بسیار محرمانه ای که در گذشته زیاد به کار برده ام را دوباره به یاد آورم. عباراتی مانند رمز کارت بانکی، پسورد ای میل، رمز دوم کارت بانکی و رمز کارت سوخت. اما این روش بی فایده بود. من حتی به خاطر نیاوردم کارت بانکی چیست. ای میلم را نمی دانستم چه رسد به پسوردش. اما هلمز نا امید نشد سایر روش ها را امتحان کرد. روش هایی مثل ماساژ، کولی درمانی و پس گردنی آبدار. در روش ماساژ هلمز معتقد بود که من با ماساژ دادن فردی دیگر قادر خواهم بود چیزی بین صفر تا پنج درصد خاطرات فراموش شده ام را به یاد آورم. او فداکارانه حاضر شد بنشیند تا من او را ماساژ دهم. بعد از یک ساعت ماساژ خاطراتی که زنده شده بود همان صفر درصد بود. اما هرکول کسی نبود که از پا نشیند. رفتیم سراغ روش کولی درمانی. در این روش مدد جو با کولی دادن به شخصی دیگر تمام خاطرات خود را به یاد می آورد. البته به این شرط که گروه خونی اش آی منفی نباشد. باز هم این هرکول هلمز از خود گذشته بود که حاضر شد وقت گران بهای خود را در اختیار من گذارد تا او را سواری دهم. هرکول سوار دوشم شد. به خیابان رفتیم و من چند بار خیابان بیکر را از اول تا آخر و بالعکس پیمودم. خیلی سخت بود. نفسم به شماره افتاده بود. اما امید به یادآوری گذشته انرژی مضاعفی به من می داد. درست است که این روش نیز موثر واقع نشد، اما حداقل این خوبی را داشت که گروه خونی من را تعیین کرد.
هلمز با شرح روش خطرناک پس گردنی های آبدار من را بر سر دوراهی سختی قرار داد. در این روش با وارد کردن پس گردنی های پیاپی، شوکی عمیق به مددجو داده می شود که یا حال او را بد تر می کند و یا تمام حافظه او را بر می گرداند. احساس کردم این آخرین شانس من است. با این که خیلی سخت بود، اما آمادگی خودم را برای اجرای این روش اعلام کردم. هلمز شجاعت من را فوق العاده توصیف کرد. از تعریف هلمز حسابی کیف کردم. پس از تهیه مقدمات، کار را شروع کردیم. طبق توافقی که کردیم، هلمز دستان من را بست. او مدام دستش را در تشت آبی که مهیا کرده بود، خیس می کرد، سپس دستش را بالا می برد و با تمام توان بر گردن من فرود می آورد. از برخورد دستش با گردن من چنان صدایی ایجاد می شد که شیشه ها به لرزه می افتادند. چند ضربه اول را هر طوری که بود تحمل کردم. اما کم کم سوزش گردنم زیاد و زیاد تر شد. طوری که تحملم از بین رفت و با داد و فریاد از هلمز خواستم کار را متوقف کند. اما هلمز گوشش بدهکار نبود. می گفت برای موفقیت در این روش باید مقاومت کرد. سوزش گردن چنان فشاری بر من وارد می کرد که از خود بی خود شدم و هر طور شده طناب های دور دستم را پاره کردم. خون جلوی چشمانم را گرفته بود. هلمز را گرفتم و چنان پس گردنی هایی نثارش کردم که زوزه می کشید. به هر زحمتی شده بود خودش را از دستم خلاص کرد و از خانه فرار کرد.
* * *
چند ساعتی در خانه هرکول تنها ماندم. از کاری که کرده بودم احساس پشیمانی می کردم. هر چه باشد مهمان او بودم و نباید نمکدان را می شکستم. روی کاناپه نشسته بودم که صدای باز شدن در به گوشم رسید. تصور کردم که هلمز برگشته. به سمت در رفتم تا از او عذرخواهی کنم اما در کمال تعجب با مرد دیگری روبه رو شدم. مردی که کلید حل تمام معماهای من بود. او خودش را دکتر شرلوک واتسن معرفی کرد و ماجرا را از ابتدا شرح داد. با توضیحات او کم کم همه چیز را به یاد آوردم.
* * *
من و مهران به محض ورود به انگلستان، دوچرخه ها را تحویل گرفتیم و به سمت لندن به راه افتادیم. اما امان از بی دقتی. اینجا انگلستان بود ولی ما بدون توجه به این نکته سوار بر دوچرخه هایمان در لاین سمت راست اتوبان به سمت لندن رکاب می زدیم. وقتی اولین ماشین از روبرو آمد از مشاهده چنین خلافکاری در قلب تمدن غرب به وجد آمدیم. ماشین های دوم و سوم که آمدند، کمی ما را نگران کردند. ماشین چهارم، صدای مهران را در آورد و او شروع کرد به فحش دادن. ماشین پنجم اما، مسیر داستان ما را عوض کرد. من را بیست متری به هوا فرستاد و حقیقتا چیز بیشتری به یاد نمی آورم.
* * *
کسی که با من تصادف کرده بود از اقوام همین دکتر واتسن خودمان بود من را به بیمارستانی در لندن و از آنجا به منزل دکتر واتسن بردند. مهران مفت خور هم به عنوان همراه، در بیمارستان و منزل دکتر  کنار بستر من بود. اما هرکول هلمز که بود و چه شد؟ باید بگویم هرکول هلمز وجود خارجی نداشت. روزی که من در منزل دکتر به هوش آمدم، دکتر در خانه نبود. مهران بی شعور از فراموشی من سوء استفاده کرد و خودش را هرکول هلمز معرفی کرد و آن شوخی های خرکی و بقیه ماجرا.
* * *
با خشم و کینه فراوان مقابل در نشسته بودم و  بازگشت مهران به منزل دکتر واتسن را انتظار می کشیدم.

 

 

 

نظرات

 نام:
 *نظر: