امروز  چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
این روغنِ متفاوت، نفت نامیده میشود
۱۳۹۴/۰۵/۲۶ تعداد بازدید: ۱۷۴۸
print

این روغنِ متفاوت، نفت نامیده میشود

این روغنِ متفاوت، نفت نامیده میشود

 

 

ایران صفوی از منظر پیترو دلاواله ـ بخش نخست

 

«پیترو دلاواله» (زادة 1586 ـ درگذشتة 1652 م)، جهان گردی ایتالیایی بود که به چند کشور شرقی سفر کرد. او در خانوادهای اشرافی، مذهبی و کاتولیک متعصّب در رم به دنیا آمد. مدّتی به تحصیل ادبیّات پرداخت و زبانهای لاتین و یونانی را آموخت. او پس از یک ناکامی در عشق، تصمیم گرفت به زیارت سرزمین مقدّس برود. نخست در هشتم ژوئن 1614، با کشتی از ونیز عازم قسطنطنیه شد و یک سال در آنجا ماند. سپس از آنجا رهسپار آسیای صغیر و مصر شد و از طریق صحرای سینا به فلسطین رفت و پس از دیدار اورشلیم، به بغداد مسافرت کرد و با بانو «سیتی معانی» ـ دوشیزة هجدهساله مسیحی ـ ازدواج نمود و در این مدّت، زبان ترکی، عربی و کمی فارسی آموخت.

دلاواله پس از ازدواج، در تاریخ 4 ژانویة 1617 مطابق با 1025 هجری قمری، به اتّفاق همسر و چند تن از ملازمان با کاروانی از طریق همدان و گلپایگان به اصفهان رفت. در این زمان شاهعبّاس در اصفهان نبود و در فرحآباد ـ در کنار بحر خزر ـ به سر میبرد.

دلاواله مدّتی در هند سفر کرد و سپس از طریق بصره و بندر اسکندرون و قبرس به رم بازگشت و مورد استقبال پاپ اوربان هشتم قرار گرفت. دلاواله، در سال 1652 میلادی در شهر رم از دنیا رفت. سفرنامة وی حاوی قسمت مهمّی دربارة ایران صفوی است. گفته میشود نخستین مورد مستند از بردن گربة ایرانی به اروپا، به دست وی بوده است.

باید در نظر داشت تا قبل از سال 1600 میلادی، شمار اروپاییانی که از ایران دیدار کرده بودند، بسیار اندک بود، امّا در عصر صفویّه و با آغاز قرن هفدهم میلادی، روند دیدار آنان از ایران به دلایل متعدّد تغییر یافت. در این زمان، گروههای مختلفی از اروپابیان شامل سفرا، ماجراجویان، راهبان و مسیونرهای مذهبی و همچنین بازرگانان به ایران سفر کردند.

به طور کلّی اغلب مسافران و جهان گردانی را که به ایران سفر کرده و اقدام به نگارش سفرنامه کردهاند، میتوان به چند دسته تقسیم کرد: عدّهای فقط کنجکاو بوده و اهل سفر و زیارت. تعدادی نیز به دلایل سیاسی به ایران میآمدند. گروه دیگر، مروّجین مذهبی و هیأتهای مسیونری بودند و این امر به ویژه از قرن دهم هجری/ شانزدهم میلادی به بعد، رو به افزایش گذاشت.

«پیترو دلاواله» را هر چند میتوان در دستة نخست جای داد، امّا چنانچه از سفرنامة وی پیداست، مسافرت او خالی از دلایل سیاسی و مذهبی نبوده است؛ با اینکه رسماً به عنوان سفیر یا مسیونر مذهبی اعزام نشده بود، به هر حال، او در زمانهای به ایران سفر کرد که آوازة فتوحات شاهعبّاس، عالمگیر شده و توجّه جهان غرب را به خود معطوف ساخته بود. آنها با توجّه به اینکه در درگیری و کشمکش طولانی با ترکان عثمانی قرار داشتند، خواهان آگاهی و گاه، همکاری با این فاتح نامدار مشرقزمین بودند.

بدون تردید سفرنامة دلاواله، یکی از جذّابترین و جالبترین سفرنامههایی است که تاکنون نوشته شده؛ چرا که حُسن ملاحظه و تیزبینی این سیّاح، فوقالعاده و کمنظیر است. وی با چنان دقّت و ظرافتی، صحنههای مورد مشاهده را شرح میدهد که خواننده احساس میکند در آن مکان، عیناً حضور داشته است. به علاوه از آنجایی که دلاواله با زبانهای ترکی، فارسی، عربی و تا حدّی قبطی و کلدانی آشنا بود، توانسته است مطالبی را درک نماید که سایر جهان گردان به سبب عدم آشنایی با این زبانها، درک نکردهاند.

در این جا بخشهایی از این سفرنامه را، تحت عنوان «سفرنامة پیترو دلاواله،» جلد اوّل، ترجمة محمود بهفروزی، چاپ 1380، نشر قطره، تقدیم حضورتان میکنیم.

 

توصیف کاشان

«کاشان یکی از شهرهای کوچک ایران است، ولی به نظر من از شهر ناپل (ناپل: امروزه با حدود یک میلیون نفر جمعیّت، سومین شهر بزرگ ایتالیاست) بزرگتر و پرجمعیّتتر است و به خاطر آن که از یک طرف در سر راه قزوین ـ تبریز و ترکیه و از طرفی دیگر بر سر راه شمال و سواحل دریای خزر قرار دارد، میتوان گفت از نظر تجارت، مرکزی برای داد و ستد است و تجارتی قوی دارد. در این شهر بیش از تمام امتعه و کالاها، پارچههای ابریشمی تولید میشود؛ به طوری که قسمت اعظم مصارف داخلة کشور را تأمین میکند و به سایر کشورها نیز صادر میشود. پارچهها را در انواع و اقسام مختلف میبافند، ولی نه در حدّی اعلا و نه همپای پارچههای ما که با آن رنگهای غنی و رنگآمیزی زیبا تهیّه میشوند. در واقع به خاطر عدم قرمزدانه در این کشور ـ که بسیار گران است ـ آنها هیچ گاه از رنگ قرمز تیره استفاده نمیکنند؛ به خصوص مخمل و اطلسی ابریشمی آنان، به کلی فاقد مرغوبیّت است؛ چون در بافت آنها ابتکاری ندارند. بدون شک اگر بعضی از استادکارهای مسیحی ما که بتوانند مانند کشور ما پارچه ببافند، به اینجا بیایند، مورد استقبال و احترام قرار خواهند گرفت و حتّی شخص شاه مخارج او را خواهد پرداخت و نگهش خواهد داشت تا در این کشور، فنون و رموز موفّقیت در صنعت پارچهبافی را به دیگران بیاموزد.

میدانم شاه عبّاس، پادشاه ایران، کسانی را به دنبال استادکاران بافت پارچههای اطلسی به ونیز فرستاده است، ولی تا کنون جز یک مسیحی یونانیالاصل کسی جرأت نکرده به این جا بیاید. در حال حاضر شاه او را در اصفهان نگه داشته است. من کارهای او را دیده‌‌ام، ولی در مقایسه با ناپلیها، کارگر چندان قابلی نیست».

سفرنامة دلاواله، از بسیاری جهات حائز اهمیّت است؛ چون از نگاه دقیق نویسنده، هیچ نکته‏ای دور نمی ماند. به هرکجا که امکانش باشد، سر می کشد و از هر فرصتی برای ورود به دربار پادشاهان استفاده می کند. از سوی دیگر، نگاه دقیق نویسنده به معماری و شهرسازی، بسیار جالب توجّه است و گاه در تشریح جزء به جزء بناها، هیچ موضوعی را از قلم نمی اندازد:

«امّا در مورد کاشان، این شهر در منتهیالیه دشتی وسیع و در دامنة کوههایی سر به فلک کشیده قرار گرفته است. هوای آن به قدری گرم است که در زمستان سرمایی احساس نمیشود و لذا بدیهی است که تابستانهای عذابآوری دارد. با این حال فراوانی میوهجات به خصوص انار، گرمای زیاد آن را تا اندازهای قابل تحمّل میکند. از جهت ابنیه، چیز جالب و زیبایی ندیدم جز چند حمّام وکاروان سراهایی که به خاطر عبور بیوقفة کاروانها، تعدادشان بسیار زیاد است. همانگونه که گفتم، شاه در بیرون شهر، درست مقابل دروازة اصلی، قصری دارد و در مقابل این قصر سلطنتی میدانی زیبا، یا بهتر بگویم خیابانی بسیار عریض و طویل وجود دارد که تا دروازة شهر امتداد مییابد. معابر بازار شهر ـ جایی که تجّار و بازرگانان فعّالیت میکنند ـ غالباً سقفی گنبدیشکل دارد. در میان بازار، میدان کوچک مربّعشکلی به تازگی ساخته و نمای اطراف آن را سفید و گچبری کردهاند. دیوارههای اطرافش، بالکنها و پنجرههایی متناسب و قرینه دارد. مطمئنّاً میدان زیبایی است».

 

پیشامدی در شهر

دلاواله همواره می کوشد رابطه ای دوستانه با بزرگان دربار و سیاستمداران بلندپایــه برقرار کند و گاه، توصیه هــایی به مقامات موردنظر می کند. مشاهداتش در بسیاری موارد، جنبة سرگرم کننده و هیجان انگیز به نوشته هایش می دهد. مثلاً آن جا که می گوید:

«در مدّتی که در کاشان سرگرم بودم، گرفتاری کوچکی برایم پیش آمد و چون از این ماجرا رو سفید و سرافراز بیرون آمدم، با کمال میل شرح میدهم. جریان از این قرار بود که خانم معانی، همسرم، قصد داشت مقداری پارچههای ابریشمی و اجناس تجمّلی مخصوص این شهر را که در بزّازستان پیدا میشود خریداری کند. بزّازستان، بازاری مسقّف و محدود به دو ردیف مغازهها و تقریباً شبیه بازارهای قسطنطنیه و بسیاری از دیگر نقاط ترکیه است. از آنجا که معمول نیست زنان متشخّص هنگام روز در شهر بگردند، چون به خاطر همراهانشان شناخته میشوند و به علاوه شبها هم به خاطر بستهبودن مغازهها، رفتن به بزازستان فایدهای ندارد؛ خانم معانی تصمیم گرفت با لباس سادة خدمتکاران، به طور ناشناس به آنجا برود؛ چون این طبقه از افراد جامعه در طول روز آزادانه به هر کجا که بخواهند، میروند. بدین ترتیب و با لباس مبدّل به همراه یکی از مستخدمین و به راهنمایی دو نفر دیگر از نوکرانی که دورادور مراقبش بودند، به بزّازستان رفت. هنگام عبور از بازار، در محلّی شلوغ و پرجمعیّت، مرد بیادب و بینزاکتی که در این لباس او را با کنیز بدبخت و بیچارهای عوضی گرفته بود، از کنارش گذشت و بازویش را لمس کرد. رفتاری که مستان در خیابان با زنان سرِ راهشان دارند. خانم معانی که به خاطر نداشت به صورت یک خدمتکار درآمده و لباسی پوشیده که لاجرم خود را در معرض چنین اهانتها و بیلطفیهایی قرار داده است و بدون توجّه به این که همراهانش به زحمت میتوانند از او دفاع کنند، عصبانی شد و بدون هیچ بحث و حرکتی اضافی و ابراز بیصبری، مؤدّبانه او را سر جایش نشاند؛ بدین ترتیب که به مردان همراهش اشارهای کرد و مرد بیادب را که به راه خود میرفت، به آنها نشان داد. یکی از نوکران خانم معانی که نیمی از حرفهای او را شنیده بود، دنبال مرد بینزاکت رفت و خشم خود را روی او خالی کرد. در این گیرودار چند تن از دوستان او به کمکش آمدند؛ چون طبق تحقیقاتی که بعداً انجام شد معلوم گردید دو نفر از آنها اهل یک خانه در کاشان و از نوکران داماد پادشاه ایران بودند و از اعتباری که بین مأموران داشتند، این چنین گستاخانه سوءاستفاده میکردند. از آنجا که همگی مسلّح بودند، افراد من نیز از خود دفاع کرده و در این فرصت، ارزش خود و تعصّبی را که نسبت به سرورشان ـ خانم معانی ـ داشتند، به خوبی نشان دادند. در این نبرد افراد من به خوبی پیروز شدند. در خاتمة این نبرد هیچ یک از افراد من صدمهای ندیدند. به محض اطّلاع از حادثه، بدون فوت وقت با همان عدّه از افرادم که در این درگیری بودند، به خانة داروغه یا حکمران شهر رفتم و پس از شرح تمام جزییات واقعه ابراز داشتم که برای مجازات این افراد بیادب نیامدهام؛ چون مستخدمین من این وظیفه را به خوبی انجام دادهاند؛ بلکه بیشتر علّت مراجعة من شرح واقعیّات به صورتی است که انجام یافته است و فکر نکند نوکران من آنقدر بیادب و گستاخند که چنین ماجراهایی به وجود آورند و جای گلایهای باقی بگذارند؛ به خصوص در کشوری که آنقدر محبّت و مهربانی دیدهاند.

داروغه که شخصاً از تمام قضایا اطّلاع داشت، با مهربانی و احترام فراوان و با عباراتی بسیار محترمانه از من خواهش کرد گذشته را فراموش کنم و معترض شد چرا از ورود خود او را آگاه نکردهام تا اقامتگاهی واجد تمام وسایل رفاهی در حد تصوّر در اختیارم قرار دهد و من با احترام و تا حدّ ممکن تشکّر کردم. سپس در حضور من با دشنام، یکی از عاملین واقعه را مورد عتاب قرار داد که در جریان شکایت علیه ما شهادت داده بود؛ از جمله به او گفت: «واقعاً گروه بیشرمی هستید و جسارتتان غیر قابل تحمّل است؛ آن هم در مورد کسانی که مهمان اعلی حضرت هستند و تحت حمایت او سفر میکنند». بالاخره با آقای حاکم خداحافظی کردیم و بسیار راضی و خشنود از نزد او بازگشتیم؛ چون اوّلاً درگیری به سود ما پایان یافته بود و ثانیاً من نه تنها رفتار خانم معانی را در این حادثة غیر مترقّبه تحسین میکردم، بلکه پایداری او در این نزاع خونین و اینکه توانسته بود احساسات خود را کنترل کرده و بر خود مسلّط باشد و بدون هیچ تأثّر و هیجانی به راه خود ادامه داده و بیش از این خود را ناراحت نکند، قابل تقدیر بود».

 

البسه و پوشش ایرانیان

یکی از مواردی که در سفرنامة دلاواله بسیار خودنمایی می کند، موضوع پرداختن به پوشش مردمان ایران زمین در آن روزگار است. دلاواله به قدری در توصیف این ویژگی، کارشــناسانه بحث می کنــد و از جزییات سخن می گوید که گویی خود وی، نسّاجی متبحّر و خیّاطی ماهر و آشنا به تمامی جوانب این موضوع است. در این میان در جای جای این توصیف گری ها، مقایسة البسه ایرانیان با دیگر اقوام، به  خصوص ترکان عثمانی، جایگاه ویژه ای در نظر سیّاح تیزبین و کنجکاو ما دارد:

«دربارة البسه و پوشش این منطقه باید گفت اصولاً لباس ایرانیان تفاوت اندکی با لباس ترکهای عثمانی دارد؛ سادهتر، تنگتر و یقهاش بازتر است. جلیقهای را که فقط زمستانها روی پیراهن و زیر قبا میپوشند، به خاطر کوتاهی دیده نمیشود. پیراهنشان غالباً از پارچههای کتانی بینهایت ظریف هندی است که روی آن، گلها و اشکال رنگی متنوّع و بسیار زیبایی چاپ و با کمی پنبهدوزی، خالدار کردهاند، ولی قبای رو، بسیار بلند و تنها لباسی است که به چشم میآید. در تابستان آن را به تنهایی میپوشند. این لباس هم اندک پنبهدوزیهایی دارد و درست به اندازه و قالب کسی است که آن را به تن میکند. کمر بسیار تنگی دارد و باید روی شکم را نیز بپوشاند و از بیرون با چهارکِش به سمت راست بدن متمایل میشود. آستینهای چیندار، بلند و بسیار چسبانی دارد و بدون هیچ تکمهای در مچ، دستها را در آن میکنند. دامن از کمر به پایین، اندک اندک شبیه زنگوله میشود و وجود پنبهدوزیها آن را صاف نگه میدارد؛ به طوری که وقتی به ساق پا میرسد و به آن ختم میشود، از همه جای لباس فراختر است.

معمولاً قباهای مختلفی که روی لباس میپوشند، از پارچههای رنگشدة هندی و ساده و یکرنگ، ولی بینهایت پر زرق و برق است و هر قدر برق آن بیشتر توی چشم بزند و عجیب و غریبتر باشد، خواهان بیشتری دارد. باور کنید وقتی این پارچهها نو هستند، برق و درخشش آنها کمتر از ساتن نیست. کمر را بسیار پایین و در زیر شکم با دو شال روی هم میبندند. شال بلندتر که شال زیرین محسوب میشود، از جنس پارچههای ابریشمی است. شالی است بسیار ظریف و جالب توجّه که حتّی غالباً آن را زَردوزی میکنند؛ چون تفاخرشان تقریباً منحصر به داشتن این شالهای گران بها و عالی و عمّامههای باشکوهی است که زود به زود عوض میکنند و به وسیلة همین علامات ظاهری، اشخاص عالیمقام و متشخّص از مردم معمولی تمیز داده میشوند. شال دیگر که باریکتر و کوتاهتر است، روی شال بزرگ بسته میشود و برای آن که برق و جلوة آن بیشتر به چشم بیاید، آن را از پارچهای سادهتر و یکرنگ درست میکنند. هر چند شال رویی از کتان یا پشم شتر تهیّه میشود، ولی با توجّه به اینکه گرانتر و قیمتیتر از نوع ابریشمی است، بیشتر جلبنظر میکند.

بر عکس سلیقة ما، در این جا مردم دقّت زیادی به خرج میدهند که قسمتهای مختلف لباسشان به رنگهای مختلف باشد و رنگهای معمولی و عادّی مانند آبی، سبز و امثال آن چندان طرفداری ندارد. اینان بیشــتر طالب رنگهای عجیب و تنـد و تـوی چشمخور مانند رنگ آبهای دریا، برنزی، زیتونی و به همین ترتیب تمام رنگهای برّاق و شــادترند. من هیچ رنگی را بیش از یک نـوع قرمز که در اینجا «آل» میگویند و دقیقاً مانند آتش است، دوست ندارم. رنگی که هیچ یک از قرمزهای ما به پای آن نمیرسد و نمیتوانم آن را جز به آهن گداخته یا گُل انار تشبیه کنم. از انواع رنگهای تیره، نوعی سبز را میپسندم که به سیاهی می‌‌زند. امروزه این رنگ جدیدی است که باب سلیقة روز مردم مشرق زمین است و به آن نفتی میگویند. این کلمه از نفت مشتق شده و نام نوعی روغن است که خود به خود از زمینهای نزدیک باکو بیرون میآید. شهر باکو واقع در ساحل دریای خزر است و جزء قلمروی شاه ایران محسوب میشود. این روغنِ متفاوت با سایر روغنها، نفت نامیده میشود و در اینجا فقط به مصرف سوخت میرسد. قیمت آن بسیار ارزان و با وجود این، درآمدش چنان زیاد است که شاه ایران سالانه وجه قابل توجّهی از آن عایدش میشود؛ البتّه مصرف طبّی و موارد استفادههای زیادی دارد، و بالاخره در موردش باید گفت که این روغن برای اطبّا و مورّخین قدیم ما ناشناخته نبوده و نیست؛ چون هنوز هم در بعضی نقاط سرزمین بابِل یافت میشود و دانیال نبی از آن صحبت کرده است؛ البتّه من اثری از تأثیر جادویی و سحرآمیزی که به آن نسبت داده شده است، ندیدهام و فکر نمیکنم از دور، آتش بگیرد.

مردم معمولاً عمّامههایی نخی با راهراههای رنگی بر روی زمینة سفید و ندرتاً سفید ساده بر سر میگذارند. اشخاص عالیمقام عموماً عمّامههای زَردوزی و نقرهدوزیشده بر سر دارند و هرچند غالباً عمّامههایشان بسیار ساده و معمولی است، ولی همیشه بزرگ و بسیار دیدنی است؛ به طوری که عرقچین کوچکِ میان سر دیده نمیشود. ایرانیان تا آنجا که من دیدهام مانند ترکها، پوشش سرشان هیچ تمایزی را بین افراد نشان نمیدهد، به استثنای یک عرقچین قرمزرنگ که آن را تاج مینامند و علامت مشخّصه و وجه تمایز بزرگان و اشراف و طبقة سپاهی گری است، ولی جز در مراسم رسمی و به ندرت آن را بر سر نمیگذارند. در هوای سرد و یخبندان شدید این نواحی، عدّة زیادی عادتاً زیر عمّامه، کلاه پوستی نوکتیزی بر سر میگذارند و عمّامه را دور آن میپیچند تا سر و گوشهایشان را محافظت کند.

وقتی در خانهاند، این کلاه را بدون عمّامه بر سر دارند؛ حتّی بعضی مردم عادّی در بیرون از خانه عمّامه نمیبندند. گرجیها که به عنوان مردانی مسیحی از عمّامه احتراز دارند، بدون هیچ تفاوتی از فقیر و غنی، فقط این کلاه را بر سر میگذارند؛ چون سربند دیگری ندارند؛ البتّه در این سرزمین مردم چندان توجّهی به اینگونه تمایزات ندارند؛ حتّی مسیحیان شبیه سایر مردم میتوانند آزادانه از لباسها و عمّامههایی که ایرانیان میپوشند، استفاده کنند. اجازه دارند عمّامة سبزرنگ بر سر بگذارند که در ترکیه اکیداً ممنوع است. میتوانند لباس و کفش سبز بپوشند و معمولاً کفشهایشان سبز یشمی است. امّا در مورد چکمه باید گفت که پاپوش اشخاص عالیمقام و متشخّص است؛ البتّه چرم چکمههایشان آنقدر خشن و خشک است و پا را ناراحت میکند که من ترجیح میدهم به همان کفشهای معمولی اکتفا کنم. شکل ظاهری این کفشها نیز با ترکیه متفاوت است. نوکتیز و پاشنهبلند است و قدّ اشخاص را بلندتر نشان میدهد. خلاصه بگویم شبیه کفشهایی است که مادها و مردمان مصر قدیم به پا میکردند تا قدّ خود را بلندتر جلوه دهند، چنانکه «گزنفون» در نوشتههایش اشاره میکند سربازانش چنین کفشی میپوشیدهاند و کورشکبیر به پا میکرده است».

نظرات

 نام:
 *نظر: