امروز  جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
تَن تَن مـُرد
۱۳۹۴/۰۶/۰۲ تعداد بازدید: ۱۷۷۹
print

تَن تَن مـُرد

                                                     تَن تَن مـُرد
احمد نوری
شفیعی در زد و وارد اتاق شد. مشغول بازنویسی گزارش خبرنگار اعزامی به بندر عبّاس بودم. کنار میزم ایستاد و منتظر شد. گفتم: «چی شده»؟ گفت: «باید با من بیاین. یکی هست که باید ببینیدش».
ـ مگه نمی بینی کار دارم؟
ـ بسپرینش به یکی دیگه. این موردی که می گم، یه چیز خارق العادّه ست.
ـ نمی خوای توضیح بدی جریان چیه؟
ـ تو راه توضیح می دم. بریم که پیرمرد منتظره.
ـ کدوم پیرمرد؟
شفیعی از اتاق بیرون رفته بود. کاغذها را دسته کردم و دادم به پوریوسف تا کار بازنویسی را تمام کند.
***
آسانسور مثل همیشه خراب بود و از پلّه ها رفتیم. توی پلّه ها شفیعی یک ریز حرف می زد: «اینا جد اندر جد دکتر و طبیب بودن. پدر بزرگش، هوشنگ طبیب الملک که بعد از اومدن سجل شد هوشنگ فروتن، زمان مظفّرالدّین شاه می ره فرنگ و طبیب می شه. بعد نوبت به پدرش می رسه؛ دکتر هوتن فروتن که زمان رضاشاه برای تحصیل در رشتة پزشکی راهی بلژیک می شه. خودش هم مدرک پزشکی شو از آمریکا گرفته: هومن فروتن». گفتم: «همة اینا چه ربطی داره به ماهنامة مردم و سفر»؟ گفت: «باید از زبون خودش بشنوی. من اگه بگم، باور نمی کنی».
***
دکتر هومن فروتن با ظاهری آراسته و مویی سپید پشت میز کوچکی در کافة نزدیک به دفتر مجلّه نشسته بود. با دیدن من از جا برخاست و احوالپرسی گرمی کرد.
ـ ببخشید که این جوری مزاحمتون شدم. به خاطر زانوهام نمی تونم از پلّه بالا برم.
ـ خواهش می کنم. شما باید ببخشید که آسانسور خرابه.
بعد از چند لحظه دکتر فروتن را به جا آوردم. یازده سال پیش آپاندیس برادرم را عمل کرده بود. دکتر سه فنجان قهوه سفارش داد و بعد از لحظه ای سکوت شروع کرد: «نمی خوام زیاد وقتتون رو بگیرم. کسی که می خوام راجع بهش صحبت کنم، پدرمه. پدرم سال 1306 پس از پایان تحصیلات متوسّطه راهی بلژیک شد تا پزشکی بخونه، امّا به همین اکتفا نکرد و تصمیم گرفت همراه با تحصیل، دنبال یکی از علایقش بره؛ روزنامه نگاری. پدر به زبان فرانسه مسلّط بود. خبرنگاری سمج بود که تا ته و توی چیزی رو در نمی آورد، آروم نمی گرفت. برای تهیّة گزارش های خوندنیش خطر می کرد. این ها باعث شده بود خیلی سریع مشهور بشه و گزارش ها و مقالاتش به اکثر روزنامه های کثیر الانتشار بلژیک راه پیدا کنه. غرض من از مزاحمت، تحویل بعضی از دست نوشته های پدر بود که در سال های اخیر به نگارش دراومده و هیچ جا چاپ نشدن».
ـ ولی شما می دونید که ماهنامة ما مختصّ سفر و گردشگریه.
ـ بله. اتّفاقاً دست نوشته های پدر، سفرنامه های ایشونه؛ البتّه از دهة هشتاد میلادی به بعد، یعنی بعد از مرگ ژرژ.
ـ ژرژ؟
ـ ژرژ رمی، صمیمی ترین دوست پدرم بود. پدرم در اوّلین سال اقامتش در بلژیک با ژرژ آشنا شد. توی یکی از نشریّات با هم همکار بودند. ژرژ کارتونیست بود. اون کسی بود که پدر بهش اعتماد کامل داشت و پشت پردة تمام سفرهای ماجراجویانه ش رو به اون می گفت. پدر برای پرده برداشتن از حقیقت، سفرهای بی شماری رفت و با خطرات بسیاری مواجه شد. ژرژ هم سنگ تموم گذاشت و تا زمانی که زنده بود، تمام این سفرنامه ها رو به تصویر کشید و به همة جهانیان عرضه کرد.
گفتم: «شوخی می کنید. من سال هاست که در عرصة سفر فعّالیت می کنم و همة سفرنامه های معروف جهان رو بلعیدم، امّا اسم یا تصویری از پدر شما ندیدم ».
دکتر گفت: «بله پسرم. تو درست می گی. اسمی از پدر من موجود نیست و ژرژ رمی رو هم کمتر کسی به این نام می شناسه. شما می دونید که در عرصة مطبوعات، استفاده از اسم مستعار رایجه. پدر من از شهرت بیزار بود. مقاله های جنجالیش رو با نام «هوفرو» که مخفّف هوتن فروتن بود، امضا می کرد. ژرژ رمی هم از اسم مستعار «هرژه» استفاده می کرد. ژرژ می خواست سفرنامه های پدرم رو تحت عنوان «ماجراهای هوفرو» منتشر کنه که بنا به دلایلی با مخالفت پدرم روبرو شد. بنابراین هرژه سفرنامه ها رو تحت عنوان «ماجراهای تن تن» منتشــر کرد. تن تن اسمی بود که خود ژرژ برای صدا زدن پدرم به کار می برد و از آخر اسم و فامیل پدر گرفته شده بود: «هوتن فروتن».
شفیعی محو پیرمرد شده بود و با غبـطه نگاه می کرد. من داشتم از عصبانیّت می ترکیــدم. سقلمه ای به شریفی زدم و آرام گفتم: «این چه بساطیه راه انداختی مرد حسابی؟ این پیرمرد بیچاره مشاعرشو از دست داده. تو که ظاهراً هوش و حواست سرجاشه، چرا»؟ دکتر ادامه داد: «بعد از مرگ هرژه پدرم شخصاً سفرنامه ها رو مکتوب می کرد و مایل نبود مادامی که در قید حیاته، اونا رو منتشر کنه». در این لحظه پیرمرد مکثی کرد و با تأثّر گفت: « هفتة پیش تن تن در سنة 105 سالگی و در ویلای سولقونش چشم از جهان فروبست».
اشک از چشمان شفیعی جاری شد. از جای خودم بلند شدم و با توپ و تشر به شفیعی گفتم: «هر چه زودتر این مسخره بازی رو تموم کن. این پیرمرد رو هم ببر پیش خانواده ش و بگو بیشتر مراقبش باشن».
داشتم بیرون می ر فتم که دکتر فریاد زد: «شمارة تماس من رو آقای شفیعی دارند. اگر نظرتون عوض شد...» بقیّة جمله را نشنیدم، چون از کافه خارج شده بودم.
***
هفت ماه بعد برای تهیّة گزارش از اماکن دیدنی بلژیک، در این کشور به سر می بردم. باران می بارید و خسته بودم. بازدید از ساختمان های تاریخی را رها کردم تا به هتل برگردم. سوار تاکسی شدم. راننده مرتّب و کمی وسواسی بود. کف ماشین را با روزنامه مفروش کرده بود تا گل و شل، کف ماشین را کثیف نکند. نزدیک هتل در کیفم را باز کردم تا کرایه را آماده کنم. نمی دانم چه چیزی بود که از دستم سر خورد و افتاد کف ماشین. چراغ موبایلم را روشن کردم و کف ماشین را گشتم. آن چیز را پیدا نکردم، امّا تیتر درشت روزنامه به زبان فرانسوی مرا میخکوب کرد: «تن تن مرد». رسیدیم به هتل. پول راننده را دادم. نزدیک بود شاخ درآورم. روزنامة کثیف مربوط به چند ماه پیش را از کف تاکسی برداشته بودم و با خود می بردم. زیر اوّلین چراغ ایستادم و بدون اعتنا به بارش باران مشغول خواندن شدم:
«چندین سال پس از چاپ آخرین مقاله به قلم هوفرو، روزنامه نگار مرموزی که قریب به هشتاد سال در مطبوعات بلژیک قلم زد و آثاری ماندنی بر جای گذاشت، عصر سه شنبه، مردی ناشناس با دفتر روزنامه تماس گرفت و از مرگ وی خبر داد.
هویّت واقعی هوفرو بر هیچ کس معلوم نیست، ولی طبق آنچه از آثار وی استنباط می شود، هرژه تنها کسی است که نام واقعی هوفرو را می داند. به عقیــدة بسیاری از مورّخان ادبیّات بلژیک، هوفرو کسی است که هرژه، شخصیّت تن تن را از او اقتباس کرده است».
***
متصدّی پذیرش هتل گوش را به دستم داد و گفت تماس برقرار است. بعد از چند بوق شفیعی خواب آلود گوشی را برداشت و گفت: «الو..». گفتم: «سلام شفیعی جان! خواب بودی»؟
ـ سلام. تویی؟ خب آره.
ـ شمارة دکتر فروتن رو هنوز داری؟
ـ آره.
ـ خوبه. من فردا بر می گردم تهران ... آماده باش که بیای فرودگاه دنبالم.

ادامه دارد

نظرات

 نام:
 *نظر: