امروز  جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
اسپیلبرگ، لوکاس و تن تن ایرانی
۱۳۹۴/۰۵/۲۸ تعداد بازدید: ۱۶۳۷
print

اسپیلبرگ، لوکاس و تن تن ایرانی

اسپیلبرگ، لوکاس و تن تن ایرانی

اسپیلبرگ،لوکاس وتن تن ایرانی


آن چه گذشت...


در قسمت قبل خواندید که دکتر هومن فروتن، فرزند دکتر هوتن فروتن، معروف به تن تن به دفتر نشریّه ای مراجعه و درخواست کرد سفرنامه های تاکنون منتشر نشدة پدر مرحومش را منتشر کنند. سردبیر نشریّه ابتدا صحبت های فروتن را باور نکرد، امّا چند ماه بعد طیّ سفری به بلژیک، صحّت گفته های فروتن به او ثابت شد. سردبیر به سرعت راهی تهران شد تا خاطرات تن تن را از پسرش بخرد. و اینک ادامة ماجرا...
با دکتر هومن فروتن در همان کافة قبلی قرار گذاشتیم. پیرمرد آمد با لبخندی بر لب و همان آراستگی همیشگی. چند برگ کاغذ دست نویس را که لای پوشه ای طلقی بود، به دستم داد و گفت: «بفرمایید. این اوّلین قسمت خاطرات ایشان است. قسمت های بعدی را به تدریج به شما خواهم رساند».
نگاهی به نوشته ها انداختم. بسیار خوش خط بود. گفتم : «مرحوم تن تن خطّ بسیار زیبایی داشتند».
گفت: «برعکس. آن قدر بد خط بودند که رمزگشایی هر صفحه از خاطراتشان چند روز طول کشید. برای همین است که خاطرات را به تدریج تحویلتان می دهم. با این حال به خطّ خوش علاقة خاصّی داشتند و برای بنده معلّم خطّ خصوصی گرفتند».
با پیرمرد کمی دربارة خطّ نستعلیق و دست خطّ پزشکان و... گپ زدیم؛ قهوه خوردیم و خداحافظی کردیم. برگشتیم دفتر نشریّه. شفیعی یک سری کپی از سفرنامه گرفت و هر دو با ولع شروع کردیم به خواندن آن:
مرگ هرژه
سال 1983. روزهای بدی بود. هرژه، رفیق نیمه راه شد و مُرد. با مرگ هرژه عملاً تن تن هم می مرد. کس دیگری نبود که تن تن را به تصویر بکشد و از او بنویسد. دلِ ماندن نداشتم. شهر آبا و اجدادی ام، آبادان در آتش جنگ می سوخت. دیوان حافظ را برداشتم و فالی زدم: «یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور». شروع کردم به بستن چمدان هایم. آمادة رفتن بودم که زنگ در به صدا درآمد.
ژرژ اند استیو
در را باز کردم و مات و مبهوت با دو غول دنیای سینما روبه رو شدم. ژرژ لوکاس و استیون اسپیلبرگ. از جلوی در کنار رفتم تا غول ها وارد شوند. زمانی که هرژه زنده بود، بارها دیده بودم بزرگان دنیای سینما به دیدارش می آیند و دربارة ساخت فیلم بر اساس داستان های تن تن با او مذاکره می کنند. همیشه هم مذاکراتشان نافرجام بود، امّا این دو نفر را هیچ وقت با هرژه ندیده بودم. برایشان چای دارچینی با نبات بردم. کلّی کیف کردند. بعد لوکاس سر صحبت را باز کرد و گفت: «راستش ما به هرژه قول داده بودیم هرگز در مورد این راز با کسی صحبت نکنیم؛ حتّی با خود شما. امّا باور کنید کارمان گیر است و به کمکتان نیاز داریم».
دو هزاری ام افتاد. ای هرژة دهن لق! خدا می داند چند نفر از این راز خبر دارند. با خودم فکر کردم احتمالاً آمده اند پیش من تا امتیاز ساخت فیلمی بر اساس داستان هایم را بگیرند. راستش از کارهایشان خوشـم می آمد؛ به خصوص از کارهای اسپیلبرگ و باز مخصوصاً از این کاری که تازه اکران شده بود: «ای تی». گفتم: «چه خدمتی از من ساخته است»؟ لوکاس گفت: «ما هم راز هولناکی داریم که باید قول بدهید به کسی نخواهید گفت». قول دادم. بعد لوکاس ادامه داد: «بعد از اینکه استیو «برخورد نزدیک» را ساخت، گروهی از موجودات فضایی با او تماس گرفتند و بابت ساخت این فیلم از او تشکّر کردند. استیو مسأله را با من در میان گذاشت. همة ما غرق در بهت و تعجّب بودیم، امّا واقعیّت داشت. آن ها پیشنهاد کردند که استیو فیلم های بیشتری از این دست بسازد. استیو از مخارج بالای جلوه های ویژة این گونه فیلم ها نالید و آن ها گفتند اصلاً نیازی به جلوه های ویژه نیست. هر کدام از ما حاضر هستیم در فیلم بازی کنیم. استیو تعدادی از آن ها را به دفترش برد و تست بازیگری گرفت و نهایتاً یکی را انتخاب کرد؛ همانی که شما امروز او را به نام ای تی می شناسید».
فریاد کشیدم: «یعنی ای تی واقعاً یک موجود فضایی بود؟ یعنی جلوه های ویژه ای در کار نبود»؟
این بار استیو پاسخ داد: «نه. هیچ جلوة ویژه ای در کار نبود. هم ای تی واقعی بود و هم بشقاب پرنده؛ حتّی سکانس پرواز دوچرخه ها هم واقعی بود. ای تی این قدرت را دارد که هر وسیلة نقلیّه ای را از زمین بکند و به آسمان ببرد».
مهمانی که گم شد
استیو ادامه داد: «بعد از پایان فیلم برداری، ای تی تصمیم گرفت مدّتی در زمین بماند و با انسان ها بیشتر آشنا شود. همه چیز خوب و خوش پیش می رفت تا اینکه ای تی را ربودند».
ـ «ربودند؟ چه کسانی»؟
ـ «دقیقاً نمی دانیم. انسان های خبیث؛ گروهی به سرکردگی یک دانشمند دیوانه که قصد تشریح بدن ای تی را دارند. خوشبختانه ما توانسته ایم اطّلاعاتی در موردشان به دست آوریم. مقرّ اصلی این گروه، جایی در کشور چین است. ما دو نفر از اعضای این گروه را شناسایی کرده ایم. این دو نفر امروز عازم چین هستند. ما با تعقیب این دو نفر به مقرّ اصلی این گروه خبیث می رسیم؛ جایی که ای تی را می توان در آن پیدا کرد».
ـ «چرا از ارتش و سرویس های اطّلاعاتی امریکا کمک نمی گیرید»؟
ـ «هرگز. هرگز نباید پای دولت امریکا به این مسأله باز شود. آن ها دست کمی از این دانشمند دیوانه ندارند. در هر صورت ای تی تبدیل به موش آزمایشگاهی خواهد شد».
ـ «خب نگفتید چه خدمتی از دست بنده ساخته است»؟
ـ «شما باید ما را همراهی کنید. ما برای تعقیب این دو نفر و آزاد کردن ای تی به تجربیّات شما نیاز داریم».
ـ «حتماً شوخی می کنید. من که دیگر آن تن تن جوان سابق نیستم. یک پیرمرد شصت و چند ساله چه کمکی می تواند بکند»؟
ـ «عرض کردم که به تجربیّات شما نیاز داریم. جایی که نیاز به دویدن و مبارزة تن به تن باشد، خودمان هستیم، امّا تجربیّات شما را که نداریم».
یک لحظه از تعریف اسپیلبرگ خرکیف شدم، امّا باز دیدم حسّش نیست. گفتم: «اجازه بدهید با دوستم مشورت کنم». بعد به سمت چمدان رفتم و دیوان حافظ را از توی آن در آوردم. فالی زدم. آمد:
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند
گفتم: «ببینید دوستان. خوب نیامد. این سفر بازگشتی برای من نخواهد داشت».
همان جا ایستاده بودند و با نگاهی معصومانه به من خیره شده بودند. طاقت نگاه ملتمسانة استیو را نداشتم. قبول کردم و رهسپار یک ماجراجویی تازه شدم.
ادامه دارد ...

نظرات

 نام:
 *نظر: