امروز  شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
و آن شهر باجگاه است
۱۳۹۴/۰۶/۰۹ تعداد بازدید: ۱۷۱۲
print

و آن شهر باجگاه است

 و آن شهر باجگاه است

 

محمد جواد شکوری
 
 
برخی از محققان بر این باورند که ناصرخسرو تحصیلات مدرسه‌ای نداشته و گروهی به عکس این نظریه معتقدند، اما از آن‌جا که می‌دانیم او در جوانی، دبیری فاضل بوده و در دربار پادشاهان بزرگ خدمت می‌کرده و مطالعه‌ آثار او نیز اطلاعات فراوانش را در زمینه‌های مختلف همچون ریاضی، طب، ادبیات، موسیقی، افکار یونانیان و .... نشان می‌دهد، به نظر می‌رسد که او در کودکی ونوجوانی، علوم متداول زمان خود را آموخته بوده است.
آن‌گونه که «برتلس» (خاورشناس برجسته‌ روس) می‌گوید: «زندگی درباری ناصرخسرو او را از پرداختن به کارهای علمی باز نداشته ‌بود. او در چهل و دو سالگی، مردی بسیار اندیشمند و آشنا به علوم زمان خود بوده است».
 
 
ادیبم لقب بود و فاضل دبیر
ادب را به من بود بازو قوی
 
به من بود چشم کتابت قریر
دبیری یکی خُرد فرزند بود
 
نشد جز به الفاظ من سیر شیر
مرا بود حاصل ز یاران خویش
 
به شخص جوان اندرون عقل پیر
 
که در همین بیت آغازین، خود را ملقب به ادیب و فاضل می‌داند.
در قدیم «ادیب» به کسی گفته می‌شد که به دو زبان عربی و فارسی مسلّط بود و «فاضل» کسی را می‌گفتند که نسبت به علوم زمان خود آشنایی داشت.
آن‌طور که ناصر خسرو می‌گوید،‌ بعد از سفر مصر و آشنا شدن با فاطمیان، علم او بسیار فزونی گرفته؛ به طوری‌که بعدها اطلاعات علمی دوره‌ نخست زندگی خود را در مقایسه با آن چه نزد فاطمیان فرا گرفته، بسیار ناچیز ارزیابی می‌کند. نکته‌ قابل ذکر این است که مطالعات بعدی ناصرخسرو بیشتر در زمینه‌ ادیان و مذاهب، کلام و فلسفه بوده و در موارد بسیار، منظور حکیم از کسب علم در این دوران، علم دین است و آن هم دین اسماعیلی.
از لحاظ موقعیت اجتماعی و درباری ناصرخسرو باید گفت که خود وی بارها به حضورش در دربار و جایگاه و منزلتی که نزد شاه و وزیر داشته، اشاره می‌کند. او هنوز به سی ‌سالگی نرسیده بود که به درگاه پادشاه غزنوی راه یافت. در جوانی در دربار محمود غزنوی و پسرش مسعود و مدتی نیز در دربار چغری بیک ـ برادر طغرل سلجوقی ـ خدمت می‌کرد. به نظر می‌رسد ناصرخسرو در دربار غزنویان، مخصوصاً مسعود، از موقعیت ویژه‌ای برخوردار بوده است:
 
دستم رسید بر مَه ازیرا که هیچ‌وقت
 
بی من قدح به دست نگیرد همی امیر
پیش وزیر با خطر و حشمتم از آنک
 
میرم همی خطاب کند «خواجه‌ خطیر»
 
حکیم و شاعر ما علاوه بر آن ‌که در دربار از جایگاه رفیعی بهره‌مند بوده، در اجتماع نیز موقعیت مناسبی داشته و آن ‌طورکه خود می‌گوید، تا آن زمان‌که هنوز افسری از دین بر سر ننهاده بود، هر بی‌افساری مطیع و بنده‌ او بود و تا زمانی‌که هنوز سری پُرخمار داشت، دیگران غمخوارش بودند و بر او شفقت می‌کردند و این‌ها همان‌اند که بعدها همچون مار و کژدم او را می‌آزارند:
 
تا پُرخمار بود سرم یکسر
 
مشفق بُدند بر من و غمخواره
و اکنون که هوشیار شدم بر من
 
گشتند مار و کژدم جرّاره
 
در خصوص سفرهای ناصرخسرو باید یادآور شد که اشارات متعددی در سفرنامه و دیوان این حکیم دیده می‌شود، حاکی از آن‌که ناصرخسرو پیش از سفر معروف خود ـ که در سفرنامه‌اش به تمامی آمده است ـ به سفرهای دیگری نیز رفته بوده است؛ از جمله در سفرنامه‌ خود، در باره‌ «فوطه‌ای از صوف گوسفند» که در عربستان می‌بافند، می‌گوید: «مثل آن نه به لهاوور (لاهور) دیده و نه به مُلتان». و در جای دیگر از سفرنامه می‌گوید که: «در بلاد عرب و عجم و هند و ترک بوده». برخی عبارت‌های کتابِ «وجه دین» وی روشن می‌سازد که مسافرت ناصرخسرو به هند به منظور آشنایی با مذاهب مختلف محلّی صورت گرفته است. دکتر جلال متینی، بر این باور است که مقصود ناصرخسرو از مسافرت‌ها و نشست و برخاست با اقوام مختلف، دست‌یابی به سرچشمه‌ حقیقت بوده که سرانجام بر اثر خوابی که در «جوزجانان» می‌بیند،‌ برای دست‌ یافتن به حقیقتی که سال‌ها در پی آن بوده، راهی مکه می‌شود.
 
سفر به حلب و شامات
کاروان ناصر پس از طی‌کردن مسافتی طولانی،‌ وارد شهر «حلب» ـ در سرزمین شام ـ شد؛ شهری نیکو با بارویی عظیم که ارتفاع آن به نظر ناصرخسرو، بیست و پنج ارش بود و قلعه‌ شهر نیز بسیار بزرگ بود و از نگاه حکیم ما، حداقل سه برابر شهر بلخ به نظر می‌آمد. شهر آبادان و زیبا می‌نمود و علّت آن رونق، چنین آمده که شهر حلب، بارانداز و اقامتگاه میان شهرهای روم، دیار بکر، مصر و عراق بوده و از تمامی این مناطق،‌ بازرگانانی برای تجارت به این شهر می‌آمدند. شهر دارای چهار دروازه‌ عظیم بود که به نام‌های «باب‌الیهود»، «باب‌الجنان»، «باب‌الانطاکیه» و «باب‌ا...»، خوانده می‌شد. از شهر حلب تا دمشق، پنجاه فرسنگ راه بود:
«حلب(1) را شهری نیکو دیدم. باره‌ای‌(بارو، دیوار قلعه، حصار)‌ عظیم دارد. ارتفاعش بیست و پنج اَرَش‌(واحدی است برای اندازه‌گیری طول، از آرنج تا سرانگشت) قیاس کردم و قلعه‌ای عظیم همه بر سنگ نهاده بر قیاسِ چندِ بلخ باشد، همه آبادان. و آن شهر باجگاه(محل وصول عوارض، گمرگ‌خانه) است میان بلاد شام و روم و دیار بکر و مصر و عراق. و از این همه بلاد، تجّار و بازرگانان، آن‌جا روند. چهار دروازه دارد: بابُ‌الیهود، بابُ‌ا...، بابُ‌الجِنان، بابُ‌الانطاکیه».
 
مَعَرَّه‌ النُعمان
یازدهم رجب،‌ کاروان ناصری از حلب خارج شد و پس از گذشتن از یکی دو شهرک ‌میان راه، بالاخره به شهری رسیدند که آن‌را «مَعرّه‌النّعمان» می‌گفتند. این شهر نیز بارویی از سنگ داشت و شهری نسبتاً آباد به نظر می‌رسید. در مدخل شهر،‌ استوانه‌ای سنگی دیده می‌شد که چیزی بر روی آن نوشته شده بود. ناصرخسرو هر چه کوشید تا آن را بخواند، نتوانست؛ زیرا که به خطی غیر از خط عربی نوشته شده بود.
ناصرخسرو از آن‌جا که فردی کنجکاو بود، از یکی پرسید که این نوشته چیست؟ به او پاسخ داده شد که این «طِلسم کژدم» است و بسیار مؤثّر است و به وسیله‌ این طلسم، هرگز عقرب در این شهر لانه نمی‌کند و اگر هم کسی به خاطر دشمنی با اهل این شهر، از بیرون عقرب با خود به این‌جا بیاورد، فوراً عقرب از این‌جا خواهد گریخت و در این شهر نمی‌ماند!
 
خاطراتی جذاب از سفر به معره ‌النّعمان
«شنبه، یازدهم رجب از شهر حلب بیرون شدیم .... به «معره‌النّعمان»(2) آمدیم. باره‌ای سنگین(حصار و دیواری سنگی) داشت. شهری آبادان و بر درِ شهر، استوانه‌ای سنگین(ستون سنگی) دیدم. چیزی بر آن نوشته بود به خطّی دیگر از تازی(به خطّی غیر عربی). از یکی پرسیدم که: این چه چیز است؟ گفت: طلسم(3) کژدم است، که هرگز عقرب در این شهر نباشد و نپاید و اگر از بیرون آورند و رها کنند، بگریزد و در شهر نپاید(نمی‌ماند، پایدار نمی‌شود). بالای(ارتفاع) آن ستون، ده ارش قیاس کردم(سنجیدم) و بازارهای او(معرّه) بسیار معمور(آباد) دیدم».
ناصرخسرو به دیدن مسجد جامع شهر می‌رود؛ مسجدی که بر بلندی بنا شده بود و چهار طرفش را پله‌های سنگی فرا گرفته بود؛ به طوری‌که هر کس می‌خواست به مسجد وارد شود، قطعاً می‌بایست از سیزده ‌پلّه بالا رود تا به صحن مسجد وارد گردد. نعمت فراوان آن شهر و وجود میوه‌های گوناگون، تعجب ناصرخسرو و همراهان را برانگیخته بود. درختان سرسبز آن‌جا،‌ نشان از وجود آب فراوان و کافی می‌داد؛ نعمتی که در آن منطقه‌ خشک، ‌کمتر دیده می‌شد:
«و مسجد آدینه‌ شهر بر بلندی نهاده است در میان شهر، که از هرجانب که خواهند به مسجد در شوند(داخل شوند)، سیزده درجه(پله) بر بالا باید شد و کشاورزی ایشان همه گندم است و بسیار است و درخت انجیر و زیتون و پسته و بادام و انگور،‌ فراوان است و آب شهر از باران و چاه باشد».
در معرّه،‌ آوازه‌ بلند ابوالعلا مَعرّی(4)، ‌وی را به ماندن فرا خواند. او که همواره در پی حقیقت دویده بود، هرگز نمی‌توانست با چنین دانشگر شهره‌ای دیدار نکند. بنابراین بارها از اُشتران فرودآمد و مدتی کوتاه در مَعرّه ماندگار شد. شاعر و حکیم گران‌پایه‌ خراسان، این بخش از خاطره‌های سفرش را چنین به رشته‌ ‌نگارش کشیده است:
«در آن شهر، مردی بود که او را ابوالعلای مَعرّی می‌گفتند. نابینا بود و رئیس شهر، او بود. نعمتی بسیار داشت و بندگان و کارگزارانِ‌ فراوان و خود، همه‌ شهر او را چون بندگان بودند و او خود، طریقِ زهد پیش گرفته بود. گلیمی پوشیده و در خانه نشسته، نیم من نان جوین(جو) خود را راتبه(مقّرری، وظیفه) کرده که جز آن هیچ نخورَد و من این معنی شنیدم که درِ سرای، باز نهاده است و نوّاب(پیشکاران) و ملازمان(گماشتگان) او کارِ شهر می‌سازند(به امور شهر رسیدگی می‌کنند) مگر به کلّیات(به جز مسائل مهم و کلّی) که رجوعی به او کنند. و وی نعمت خویش از هیچ‌کس دریغ ندارد و خود، صائم‌الدّهر(کسی که پیوسته روزه ‌می‌گیرد) و قائم‌اللیل(آن که شب‌ها به نماز می‌ایستد) باشد و به هیچ شغل دنیا مشغول نشود. و این مرد در شعر و ادب به درجه‌ای است که افاضل(فاضل‌ترین) مردم شام و مغرب(5) و عراق مقرّند که در عصر او کسی به پایه‌ او نبوده است و نیست و کتابی ساخته(تحریرکرده)، آن را «الفصول و الغایات»(6) نام نهاده و سخن‌ها آورده است مرموز و مَثَل‌ها به الفاظ فصیح و عجیب، که مردم بر آن واقف نمی‌شوند مگر بر بعضی اندک. و پیوسته زیادت از دویست کس از اطراف آمده باشند و پیشِ او ادب و شعر خوانند و شنیدم که او را زیادت از صد هزار بیت شعر باشد(سروده باشد). کسی از وی پرسید که: ایزد ـ تبارک و تعالی ـ این همه مال و نعمت‌ تو را داده است، چه سبب است که مردم را می‌دهی و خویشتن نمی‌خوری؟! جواب داد که: مرا بیش از این نیست که می‌خورم. و چون من آن‌جا رسیدم، این مرد هنوز در حیات بود».
با توجه به سبک سرراستِ نوشته‌ ناصرخسرو تا این‌جا، که به دقّت یادآور می‌شود چه چیزی را از دیگران شنیده و چه چیزی را خود مشاهده کرده است، در نقل قول بالا، هیچ شاهدی وجود ندارد که وی حقیقتاً ابوالعلای مَعّری را ملاقات کرده باشد، امّا احتمال دیدار این دو متفکّر افزونی می‌گیرد وقتی ما مکاتبات ابوالعلا با استادِ ناصرخسرو ـ مؤیّد فی‌الدّین شیرازی ـ درباره‌ گیاه‌خواری را مطمح نظر قرار دهیم. به طور حتم، ناصرخسرو کتاب «الفصول و الغایات» را که از آن نام می‌برد و یقیناً مقدار زیادی از اشعار ابوالعلا را خوانده است. از سوی دیگر، طبیعت شعر آن دو همانند است؛ ابوالعلا، اغلب از اهمیت توجه به زندگی روحانی و به دور افکندن احتیاج به امورات دنیوی سخن می‌گوید و این همان مضمون‌هایی است که در شعرهای اخیر ناصرخسرو ـ که در یمگان سروده است ـ وجود دارد.
 
پی‌نوشت:
1ـ حلب: نام شهری است در شمال کشور سوریه. این شهر یکی از کهن‌ترین شهرهای منطقه است و در روزگاران قدیم،‌ نام آن «خلپه» بوده و یونانیان قدیم آن را با نام «برویا» می‌شناختند. شهر حلب در نقطه‌ سوق‌الجیشی و مهم بازرگانی در نیمه راه دریای مدیترانه و رود مشهور فرات قرار دارد. حلب، محل کشف نخستین لوح‌های سنگی متعلق به دو هزار سال پیش از میلاد مسیح است.
2ـ معره‌النّعمان(به فارسی: معره ‌نعمان): شهری است در جنوب شهر «ادلب» و در فاصله‌ 84 کیلو متری شهر حلب در سوریه. دارای هوایی معتدل است و در روزگاران قدیم، به سبب هوای لطیف آن، مردم در این مکان استقرار یافتند و سکنا گزیدند. در مورد وجه تسمیه‌ این شهر، گفته‌اند که معره‌ نعمان به سبب نسبت به «نعمان بن بشیر»(یکی از صحابه) نام‌گذاری شده است. «نعمان بن بشیر»، بعد از مهاجرت به این‌جا درگذشت و گویند قبر وی در همین مکان است.
3ـ طلسم: نوشته‌ای شامل شکل‌ها و دعاها که به وسیله‌ آن عملی خارق‌ عادت انجام می‌دهند.
4ـ ابوالعلا مَعرّی: ادیب، شاعر و فیلسوف نابینای عرب. این متفکر در چهارسالگی، بینایی‌اش را از دست داد؛ در حلب، طرابلس و انطاکیه درس خواند، سپس به بغداد مسافرت کرد. پس از آن به مَعرّه بازگشت؛ از مردم کناره گرفت و زاهدانه زندگی کرد.
5ـ مغرب: سرزمین‌های‌ طرابلس غربی. تونس، الجزایر و مراکش را در قدیم«مغرب» می‌خواندند و آن را به مغرب اقصی، مغرب اوسط(الجزایر) و مغرب ادنی(تونس) تقسیم می‌کردند.
6ـ الفصول و الغایات: کتابی است به نثر مسجّع تألیف ابوالعلای معرّی که دارای مطالب ادبی، تاریخی، فقهی، نجومی و نیز حدیث است و بارها به چاپ رسیده است.

 

 
نظرات

 نام:
 *نظر: