امروز  شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
ارباب خودم شادی و خنده
۱۳۹۴/۰۶/۱۱ تعداد بازدید: ۱۹۴۹
print

ارباب خودم شادی و خنده

ارباب خودم شادی و خنده

ارباب خودم شادی و خنده 

شیرین سیّدی

حتّی پیش از حضور آریایی‌ها در ایران زمین، جشن نوروز در میان ساکنان این سرزمین برگزار می‏شده و به گفتۀ باستان شناسان با آیین ازدواج مقدّس مرتبط بوده است. بر این اساس آناهیتا، الهه مادر وقتی با مردی ازدواج می‏کرد، او را برای شاهی برمی‏گزید. آناهیتا، خدای جنگ، آفرینندگی و باروری (مترادف امروزی نام او «ننه خاتون» است)ساکن بین‏النّهرین است و عاشق «تموز»، یعنی خدای بهار.
کتیبۀ باستانی اکدی (یکی از خط‌های باستانی) که به تازگی کشف شده، چنین روایت می‏کند: «به دلایلی نامعلوم آناهیتا هوس می‏کند به زیرِ زمین سفر کند و با تمام دبدبه و کبکبه سلطنت راهی سفر به اعماق زمین می‏شود. او باید از هفت دروازه عبور کند تا به زیرِ‌ زمین برسد. موجودیبسیار حسود فرمانروای زیرزمین است و از قضا خواهر ننه خاتون. او به نگهبان‌ها دستور می‌دهد بر درِ هر دروازه مقداری از جواهرات الهه را بگیرند. در آخرین طبقه نگهبان ها حتّی گوشت تن الهه را هم می‏گیرند و فقط استخوان‌هایش باقی می‌ماند. با این اتّفاق باروری بر روی زمین متوقّف می‌شود؛ نه درختی سبز می‌شود و نه گیاهی می‏روید.در معبد، خدایانی که به تنگ آمده‌اند، جلسه‏ای برگزار می‏کنند؛ وزیرِ الهه را برای چاره جویی احضار می‏کنند و به پیشنهاد او یک نفر را به جای الهه به زیرِ زمین می‏فرستند تا او بتواند به زمین بازگردد و باروری دوباره آغاز شود. قرعه به نام "تموز" می‏افتد که انگار خیلی هم از نبودن آناهیتا ناراحت نیست».
تموز را با لباس قرمز در حالی که دایره، دنبک، ساز و نی لبک در دست دارد، به زیرزمین می‌فرستند. او باید نیمی از سال را زیرِ زمین سپری کند. وقتی زمان آن می‏رسد که او دوباره به روی زمین بیاید و در کنار آناهیتا قرار گیرد، مردم به شادمانی پرداختند، چون آغاز دوباره باروری بر روی زمین بود. تموز شاید به نوعی«حاجی فیروز» باستانی است که با روی سیاه از دیار مردگان می‏آمده و نوید بهار را می‏داده:
سخن در پرده می‏گویم چو گل از پرده بیرون آی          که بیش از پنج روزی نیست حکم «میر نوروزی»
کتب قدیمی مثل دیوان حافظ، از حاکمی 5 روزه سخن می‏رانند که چند روز آخر سال،خنده را بر لبان فقیر و غنی می‏آورده. قضیّه از این قرار است که چون تقویم باستانی ایران شامل دوازده ماه سی روزه بود، برای تکمیل چرخه سال، پنج روز آخر آن را«اندرگاه» نامگذاری کرده و طیّ آن به جشن و سرور می‏پرداختند. در این پنج روز قواعد 360 روزه تغییر می‏کرد، «مرد گیران» بود و زنان در کوی و برزن جولان می‏دادند، یا امیر و حاکمی جدید از میان مردم انتخاب می‏کردند تا با مسخره‏بازی و شوخی به انتقاد از حاکمان و اشراف بپردازد. «میر نوروزی» امیری بود که احکامش در این مدّت اعتبار داشت و گاهی آن‌قدر پا را از گلیم خود درازتر می‏کرد که مجبور می‏شد بقیّه سال را پنهانی سپری کند.
این حکومت چند روزه نیز برای خود جلال و جبروتی داشت؛ وزیر، جلّاد و احکامی که ضمانت اجرایی داشته تا جایی که حتّی شامل حال سلطان هم می‏شده! او در این مدّت صلح و صفا می‏آورد و زندانیان را آزاد می‏کرد، یا کسی را محکوم به پرداخت جریمه می‏کرد و به حبس می‏فرستاد و خلاصه در همه چیز اغراق می‏کرد تا بساط شادی و خنده برقرار کند. تقویم عوض شد و نوروز قاعده‏ای جدید یافت، امّا میر نوروزی باقی ماند و مدّت سلطنتش کم و زیاد شد.
                                                                        ***
و امّا یکی از قصّه‏های شیرین کودکی‌مان این بود که:«یکی بود، یکی نبود. پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اوّل بهار با کلاه نمدی، زلف و ریش حنا بسته، شال آبی به کمر، صبح زود از پشت کوه راه می‏افتاد و عصا زنان به سمت دروازۀ شهر می‏آمد، امّا بیرون از دروازه شهر پیرزنی زندگی می‌کرد که دلباخته عمو نوروز بود و هر روز صبح زود پا می‌شد و حسابی خانه تکانی می‏کرد وحیاط را آب و جارو می‏زد؛کلّی سرخاب سفیداب می‏کرد و شلیتۀ پرچین و شلوار قرمز می‏پوشید تا بتواند عمو نوروز را ببیند و با او ازداج کند و دوباره جوان بشود. نزدیک بهار قالیچه‌ا‏ش را کنار حوض، درست زیر درخت تازه شکوفه داده باغچه پهن می‏کرد و رویش یک سفرۀ رنگارنگ می‏انداخت و در آن سیر، سرکه، سماق، سنجد، سیب، سبزی و سمنو می‌چید وکنارش هفت جور میوه خشک و نقل و نبات می‌ریخت. بعد منقل را آتش می‌کرد و می‌رفت قلیان می‌آورد می‌گذاشت دم دستش، امّا سر قلیان آتش نمی‌گذاشت و همان‌جا چشم به راه عمو نوروز می‌نشست... دریغ و صد افسوس که چون خیلی کار کرده بود، خسته شده بود و با اینکه در این مدّت چشم انتظارش بود، درست موقع آمدنش به خواب رفت و موقع گذر عمو نوروز او را ندید... عمو نوروز آمد و رفت و ننه سرماخواب بود... رفت تا یک سال دیگر  و برای ننه سرما فقط یک شاخه گل همیشه بهار به جا گذاشت.
حکایت عاشقی که هیچ‌ وقت به معشوقش نمی‏رسد، به قدمت تاریخ ادبیّات است،ولی قصّۀ ننه سرما و عمو نوروز در هیچ یک از متون قدیمی فارسی موجود نیست؛ افسانه‏ای‌ است که سینه به سینه، مادربزرگ‌ها برای نوه‏هایشان حکایت کرده‏اند و بدون تردید ریشه در فرهنگ شفاهی مردم ایران زمین دارد، شبیه به قصّۀ آناهیتا و تموز.

می‏توان گفت ایرانیان از همان ابتدا پاسداران خورشید و خنده بوده‏اند. آن‌ها طیّ مراسمی خاص برای تولّد خورشید پایکوبی می‏کردند. در هر بهار نمادها و بشارت دهندگان نوروز، یعنی عمو نوروزها و حاجی فیروزها همراه با حیات دوباره زمین، شادی را میان مردم می‌آوردند. این نمادها گاه با هم یکی شده‏اند و گاه با هم همراه و چندین هزار سال به حیات خود ادامه داده‏اند تا رسالت فرهنگی خود، خنده را به ثمر برسانند.

نظرات

 نام:
 *نظر: