امروز  جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
سزاوارترین مرد
۱۳۹۴/۰۷/۰۱ تعداد بازدید: ۲۲۹۴
print

سزاوارترین مرد

سزاوارترین مرد

سزاوارترین مرد

 

 

در مدتی که فصل های مختلف داستان «سزاوارترین مرد» در نشریه قصرنامه چاپ می‌شد، کتاب «سزاوارترین مرد» هم انتشار یافت و با استقبال خوب خوانندگان، در مدت زمان کوتاهی همه نسخه‌های چاپ اول آن به دست متقاضیان رسید. با تمام شدن نسخه‌های کتاب، عوامل اجرایی، به فکر چاپ دوم آن افتادند. چاپ دوم، مجال فراخ‌تری است که می‌شود در آن، نیم‌نگاهی نیز به نقد و بازنگری چاپ نخست داشت. دراین میان، نقد و نظر خوانندگان این کتاب، راهگشای دست اندرکاران شد. مهمترین نقدی که خوانندگان این کتاب به روال داستان داشتند، عبور نویسنده از کنار فرازهای مهمی از زندگی مرحوم حاج محمود سزاوار بندی بود. خوانندگان معتقدند داستان زندگی این مرد بزرگ، می‌توانست با شرح و بسط بیشتری روایت شود و این مهم به خاطر سرعت کار در انتشار چاپ اول کتاب، مورد غفلت قرار گرفته بود. همین نقد، محور اصلی بازنویسی داستان سزاوارترین مرد و آماده‌سازی دوباره چاپ‌های بعدی قرار گرفت. این داستان که هم اکنون مراحل فنی را برای چاپ دوم پشت سر می‌گذارد، پس از برگزاری جلسات متعدد و مجدد با خانواده مرحوم حاج محمود سزاوار بندی و با نظارت دقیق‌تر دکتر علیرضا سزاوار، توسط نویسنده بازنویسی شد و در خلال این بازنویسی فصل‌های متعددی به داستان اضافه گردید و شماری دیگر از شخصیت‌هایی که در حاشیه زندگی مرحوم حاج محمود سزاوار بندی، نقشی داشتند، مجال یافتند تا به داستان زندگی او وارد شوند. برای مثال یکی از آن شخصیت‌ها، «یعقوب طبسیان» است که سال‌ها در کنار مرحوم حاج محمود سزاوار بندی بوده و از نزدیک با زندگی او آشنا بوده و پیوند خورده است. طبسیان هم اکنون سال‌های بازنشستگی را پشت سر می‌گذارد.

آنچه در ادامه می خوانید بخش هایی از فصل‌های تازه نوشته شده جلد دوم «سزاوارترین مرد» است که در اختیار نشریه قصرنامه قرار گرفته است. جلد دوم «سزاوارترین مرد» به زودی پیش روی علاقمندان این کتاب خواهد بود.

 
همه لابی را میز و صندلی چیده بودند. مسافرها، بیخبر از همه چیز، از جنب و جوشی که توی لابی بود، تعجب میکردند. 
محمود، پر انرژیتر از روزهای قبل، راه میرفت و کارهای لازم را به کارمندانش یادآوری میکرد. روز خوبی بود. احساس میکرد مادرش از او راضی است و پدرش، خوشحال است که پسرش محمود، حالا توانسته کاری را انجام بدهد که تا پیش از این، هیچ کس انجام نداده بود. مذاکرات مفصلی با روابط عمومی استانداری انجام شده بود. توصیههای مدیر کل میراث فرهنگی هم بیتأثیر نبود. استاندار پذیرفته بود میهمان ویژه مراسم افتتاحیه هتل قصر باشد.
ساعت نه صبح بود که سر و کله اتوموبیلهای استانداری پیدا شد. طولی نکشید که «سید اسماعیل مفیدی» هم آمد. کت و شلوار سورمهای به تن داشت و یقه پیراهن سفیدش را بسته بود. ردیف جلو نشست و مسئولان استانداری در ردیفهای عقبتر نشستند. توی لابی جای سوزن انداختن نبود. کارگرها و کارمندان هتل، انتهای لابی جمع شده بودند و مراسم را تماشا میکردند.
مجری مراسم، حضور استاندار را خیر مقدم گفت و از مفیدی دعوت کرد تا پشت تریبون قرار بگیرد. استاندار، لبی به آبمیوه روی میز مقابلش تر کرد و بلند شد تا برای حاضران سخن بگوید. سخنرانیاش از جنس حرفهای همیشگیاش بود. آدمهای سیاسی، حرفهایشان قابل پیشبینی است. انگار عالم سیاست اقتضا میکند تا آدم، حرفهای طبق معمول بزند:
ــ «جناب آقای حاج محمود سزاوار بندی که امروز افتخار داریم میهمانشان هستیم، حقیقتاً با تلاشی پیگیر و همتی والا توانستهاند بخشی از شأنیت و جایگاهی را که برای زائران حضرت ثامنالحجج (ع) بایستی قائل شد، در نظر گرفته و هتلی بایسته و شایسته احداث نمایند و امیدواریم نتیجه این عمل خیر را در دنیا و آخرت ببینند. یقین دارم که احداث هتل بین المللی چهار ستاره در مشهد و آن هم نزدیک به حریم مطهر رضوی، میتواند گام بزرگی در ارتقای کیفی و کمی صنعت هتلداری باشد».
بعد نوبت محمود سزاوار بود تا پشت میکروفون برود و با حاضران صحبت کند. حرفهای رسمی زدن، یکی از سختترین کارهای دنیاست. محمود مکثی کرد و جملههایی را که در ذهنش ردیف کرده بود، به یاد آورد:
ــ «امروز که با لطف خداوند و عنایات آقا علیبنموسیالرضا (ع) توانستهایم هتلی در خور زائران حضرتش مهیا نماییم، بسیار خرسندیم و به خود میبالیم و از این رهگذر خداوند را سپاس میگوییم. امید آن را داریم که بتوانیم همواره خادم زائران این آستان مَلَکپاسبان باشیم و نسل ما نیز همواره پیرو و راهرو این مسیر ارزشمند و الهی باشد تا روزی که شاهد احداث و افتتاح هشت هتل به نام نامی هشتمین مهر سپهر ولایت و امامت باشیم».
جمعیت صلوات فرستادند. بعد کسی از جمع همکاران که آخر لابی ایستاده بودند، دست زد و بعد همه جمعیت یکصدا، محمود را تشویق کردند.
14
تازه از سفر آمریکا برگشته بود و حالا بعد از دو هفته، صبح اول وقت میخواست به هتل برود، اما استارت ماشین اذیت میکرد. دلش نیامد زنگ بزند که کسی از هتل بیاید دنبالش. به سرش افتاد که با تاکسی برود. سر خیابان دست بلند کرد.
ــ دربست.
یک پیکان جلوی پایش ترمز زد. سوار شد. مدتها بود که توی پیکان ننشسته بود. پیکان که روزگاری برای خودش برو و بیایی داشت، حالا یک ماشین معمولی محسوب میشد که خیلیها رغبت نمیکردند سوارش بشوند. سی و چند سال تولید کافی بود که آدم های یک کشور را از یک ماشین معمولی دلزده کند. محمود اما پیکان را دوست داشت. راننده نسبتاً جوان بود و خندهرو. لهجه غلیظ مشهدیاش، صمیمیترش کرده بود. اجازه گرفت سر راه، پولی را به کسی بدهد و بعد محمود را برساند. محمود عجلهای نداشت. اسم راننده «سید حسین» بود و سوادی نداشت و علاوه بر زن و بچه خودش، خرج مادرش را هم میداد. یک ریز حرف میزد و میخندید. از آنهایی بود که با چند دقیقه همنشینی همه زندگیشان را برای طرف مقابل تعریف میکنند. ماشین مال خودش نبود. باید ماه به ماه اجاره ماشین را به صاحبش میپرداخت. صاحب ماشین پیرمرد بد اخلاقی بود که اگر یک روز اجاره بالا و پایین میشد، کلی سر و صدا میکرد. حالا این ماه، با چهار روز تأخیر، اجاره جور شده بود. این بود که سید حسین، می خواست قبل از هر کاری اجاره صــاحب بداخلاق ماشین را بدهد. خداخدا میکرد صــاحب ماشین نباشد و ناچار نشود موقع پرداخت اجاره، بحث کند. محمود ناچار بود همـــه این داستانها را با همه جزئیاتش گوش کند و هی سر تکان بدهد. آدمها هر کدامشان یک کتاب پر از قصه هستند. قصههای شاد و قصههای پر غصه. سید حسین پیچید توی یکی از فرعیها و گوشه خیابان ماشین را پارک کرد.
دست کرد توی داشبود و دستهای پول برداشت و دوید آن طرف خیابان. محمود از توی ماشین داشت تماشا میکرد. سر و صدای صاحب ماشین، تا این ور خیابان میآمد. محمود ترجیح داد نگاه نکند. نمیخواست خجالت زدگی سید حسین را ببیند. نمیخواست ببیند که خنده از روی صورت او محو شده و جای آن را خجالتزدگی پر کرده است. جوانی که زندگیاش را وقف خانواده اش کرده، آدم قابل احترامی است. حالا گیرم چرخ زندگی به مرادش نچرخیده و دستش تنگ است. صدای محکم سیلی اما نگاه محمود را به سمت خود کشید. پولهای توی دست سید حسین ریخته بود کف پیادهرو. یکیدوتا از کاسبها بیرون دویده بودند تا نگذارند دعوا بشود. صاحب ماشین هی داد میزد: 
ــ ماشین رو بذار و برو. تو لیاقت نداری. 
عصبانی بود و آدمهای اطراف نمیتوانستند آرامش کنند. چیزی در دل محمود به جوش آمد. نمیتوانست بیشتر از این خودداری کند. کیفش را برداشت و پیاده شد. سید حسین سرخ شده بود و با صدای بریده، همچنان داشت عذر و بهانه میآورد.
محمود با تحکم از صاحب ماشین پرسید:
ــ ماشینت چند؟
صاحب ماشین که وسط این معرکه از لحن محمود جا خورده بود، پرسید:
ــ چی؟
ــ گفتم ماشینت چند؟ میخواهم بخرمش. هر چی قیمت بخوره، صد تومن بالای فی، مال من. 
ــ آقا کی باشند؟
ــ اونش دیگه به تو مربوط نیست. قیمت رو بگو تا چکش رو بنویسم. 
ــ واسه چی میخوای ماشین رو بخری؟
ــ اینم به تو مربوط نیست. مبلغ رو بگو.
محمود با تحکم حرف میزد و جدیت صدایش، آدم را میترساند. سید حسین خشکش زده بود. کاسبهای همسایه هم مانده بودند صحنه را باور کنند یا نه. وسط دعوایی که به خاطر تأخیر چند روزه اجاره ماشین درست شده بود، حالا یکی پیدا شده بود و میخواست ماشین را صد تومان بالای فی بخرد. سر و وضع محمود اما نشان میداد که شوخی ندارد. ادامه داد:
ــ زنگ میزنم به یه دفترخونه تو خیابون تهرون. همین امروز ماشین رو به نام آقا حسین بزن و برو پی کارت. حالا بگو چند؟
یکی از توی جمعیت گفت:
ــ یک و دویست بیشتر فی نمیخورد.
یکی دیگر گفت:
ــ بُزخر نکن. کمِ کم یک و پونصد میارزه. پیکان، پول نقده.
کاسبها انگار از دیدن این صحنهها حسابی کیفور شده بودند، شروع کردند به قیمت دادن و چک و چانه زدن. سید حسین اما همچنان بهت زده داشت ماجرا را تماشا میکرد. صاحب ماشین گیج و مستأصل داد زد: 
ــ صبر کنین! چی برای خودتون میبرین و میدوزین. ماشینم رو به یه چک بدم بره؟ اومدیم و این آقای شیک و پیک کلاهبردار بود. همین جوری سر خلقالله رو کلاه میذارن.
محمود انگار حرفهای صاحب ماشین را نشنیده باشد، رو به سید حسین گفت: 
ــ همینجا بمون. تا یه ربع دیگه آقایی به اسم یعقوب طبسیان می یاد اینجا. باهاش برین سند را به نام بزنین. کار محضر که تمام شد چک این بابا رو بنداز جلوش و ماشینت رو بردار و ببر.
صاحب ماشین هاج و واج وسط حرفهای محمود دوید که: 
ــ نمیفروشم. ماشینم رو نمیفروشم.
محمود با عصبانیت رو کرد به صاحب ماشین و گفت:
ــ صد تومن رو فی برات مینویسم. کجا این لگن رو ازت به این قیمت میخرن؟ صد تومن روی فی. صد هزار تومن پول که میدونی چقدر پوله. پولت رو بگیر و برو.
ــ ماشینم رو به یک چک معامله نمیکنم. اومدیم حسابت خالی بود. اونوقت من چه خاکی به سرم کنم. اصلاً تو کی هستی.
محمود در حالی که از توی کیفش، دسته چکش را بیرون میآورد، بیآنکه نگاهی به صاحب ماشین کند گفت:
ــ من محمود سزاوارم. صاحب هتل قصر. چکم به خاطر آدمهای پول پرستی مثل تو برگشت نمیخوره.
15
تلفن را برداشت و گفت:
ــ بگید علیرضا بیاد اتاق من.
چند لحظه بعد علیرضا وارد شد. محمود داشت سند یکی از خریدها را نگاه میکرد. سرش را بالا نیاورد. پرسید:
ــ تو گفتی، آقای خاکپور بره توی بخش اداری، وسط چهارتا خانم بشینه.
ــ بله. من گفتم که آقای خاکپور وسایل رو ببره توی بخش اداری و اونجا مستقر بشه.
ــ وسط چهارتا خانم؟
ــ وسط که نه. گفتم میزش رو بذاره گوشه اتاق.
محمود خودداری میکرد. نمیخواست صدایش بلند شود. گفت:
ــ وسط یا گوشه چه فرقی میکنه؟ تو یه مرد رو فرستادی وسط یه جمع زنانه. نه اون خانما میتونن درست کار کنند و نه خاکپور بنده خدا.
ــ خب؟
ــ همین امروز بگو خاکپور برگرده سر جای خودش.
ــ چرا؟
ــ چرا؟! چون من میگم. چون پدرت میگه. چون من هنوز نمردم که شماها هر کاری که دلتون بخواد بکنین. من هنوز رئیس هتل خودم که هستم.
صدایش بالا رفته بود. گوشی را برداشت و گفت:
ــ آقای خاکپور رو برام بگیرین.
و گوشی رو گذاشت.
علیرضا همچنان عصبانی اما ساکت ایستاده بود و پدرش را نگاه میکرد.
چند لحظه بعد تلفن زنگ خورد و محمود گوشی رو برداشت.
ــ آقای خاکپور! همین الان وسایلت رو برمیداری و برمیگردی به همون اتاقی که بودی.
و گوشی را گذاشت.
علیرضا همچنان ساکت بود. گفت:
ــ چرا این کار رو کردین؟
صدایش می لرزید. ادامه داد:
ــ مگر خاکپور نیروی من نیست؟ لااقل به من بگید که خاکپور رو برگردونم نه این که خودتون مستقیماً دخالت کنین. توی بخش امیر هم همینقدر دخالت میکنین یا هر برنامه ای دارین فقط برای منه؟ 
ــ بحث تو و امیر نیست.
ــ اگه نیست پس چرا من رو پیش نیروهام خراب میکنین. چرا با من هماهنگ نمیکنین؟
محمود هنوز داشت سند را ورانداز میکرد. صدایش آرام بود. گفت:
ــ مگر شما با من هماهنگ کردی که من هماهنگ کنم.
ــ قضیه خاکپور رو از کی شنیدین؟
ــ مطمئناً از تو نشنیدم.
ــ نشنیدین، چون نیازی نبود.
ــ نیازی نبود؟
ــ نه نیازی نبود. اون خانمی هم که خبر رو به گوش شما رسونده، قصدش فقط خوش خدمتی بوده.
ــ خوش خدمتی یا هر چیز دیگهای، مهم اینه که من مطلع باشم.
علیرضا تاب نیاورد. از اتاق زد بیرون. محمود سرش را تکان داد و سند را روی میز انداخت. از پشت میز بلند شد و آمد کنار پنجره. توی خیابان، ماشینها به سرعت در حال رفت و آمد بودند. خیابان تهران مثل همیشه، شلوغ بود.
در باز شد و علیرضا وارد شد. یک کیف سامسونت دستش بود و کت را انداخته بود روی دستش. محمود برگشت و نگاهش کرد. علیرضا گفت:
ــ ظاهراً ما حرف همدیگه رو نمیفهمیم. من میرم تا شما هر کاری صلاح میدونین انجام بدین.
و بی آنکه منتظر واکنش محمود بماند از اتاق بیرون رفت.
یعقوب از بیرون دفتر دوید و سعی کرد نگذارد علیرضا برود، اما فایدهای نداشت.
یعقوب وارد اتاق شد. محمود همچنان داشت خیابان را نگاه میکرد. گفت:
ــ میبینی یعقوب؟ روزگار رو میبینی؟ پسرم، پسرِ من، پسر محمود سزاوار، پدرش رو مانع پیشرفت خودش میبینه.
یعقوب مستأصل بود. خودش را کنترل کرد. خنده کنان گفت:
ــ چیـــزی نیست. یکی دو روز دیگه می یاد و عذرخواهی میکنه.
محمود گفت:
ــ اگه پسر منه که میدونم برنمیگرده. تخم و ترکه خودم رو خوب میشناسم یعقوب.
یعقوب خندید که:
ــ پلنگ دماغیشون به خودت رفته حاج محمود.
محمود انگار نشنیده باشد همچنان داشت خیابان را تماشا میکرد. برگشت سمت یعقوب. گفت:
ــ من و تو دنیا رو با هم کهنه کردیم. هیشکی منو نشناسه، تو که منو خوب میشناسی. من حرف زور میزنم؟
ــ نه حاجی.
ــ پس چرا پسرم حرفم رو نمیفهمه.
یعقوب گفت:
ــ صحبت حرف زور نیست. روزگار عوض شده حاجی. به نظرم ما دیگه داریم پیر میشیم. وقتشه جوونا بیان و جای ما رو بگیرن.
بعد خندید که:
ــ به نظرم باید یه نیمکت برای خودمون توی باغ ملی پیدا کنیم.
می خواست فضا را عوض کند. قهقهه زد:
ــ باغ ملی رو که یادته حاجی.
محمود خندید. حسابی خندید. آمد و پشت میزش نشست. گفت:
ــ نمیدونم، اما مطمئنم خودشون یه روز میفهمن که من خیرشون رو میخوام ...  .
 
شش ماه بعد کارکنان هتل، علیرضا را برگرداندند. دو روز بعد هم نتایج آزمون کارشناسی ارشد اعلام شد. آن روز علیرضا سزاوار به واسطه قبولیاش در آزمون به همه هتل شیرینی داد.
16
مدیر روابط عمومی استانداری زنگ زده و با هتل صحبت کرده بود. گفته بود خود استاندار، شخصاً از حاج محمود دعوت کرده تا با هم مذاکراتی داشته باشند. محمود تازه از تهران رسیده بود. آپارتمانی را توی خیابان جردن تهران خریده بود تا در رفت و آمدهایش به تهران، راحت باشد. مدتها بود که ایدهای تازه در سرش میچرخید. دومین هتل قصر در تهران میتوانست ساخته شود. ساختمان سپهبد را هم به همین بهانه خریده بود. حالا هم که آپارتمان خیابان جردن به فهرست مقدمات هتل قصر تهران اضافه شده بود. 
خانم کوچکزاده گزارش کارهایی را میداد که در نبود محمود انجام شده بود. محمود به کوچکزاده تأکید کرد قرار دیدار با استاندار را دوشنبه همین هفته بگذارد. گفت شماره مدیر روابط عمومی استانداری را هم بگیرند تا با آن ها هماهنگ کنند. از آدمهای سیاسی گریزان بود. ترجیح میداد همچنان یک آدم بازاری باقی بماند تا آن که بیفتد توی پیچ و خمهای سیاسی. روزگار اما انگار جور دیگری میخواست بچرخد . . .  .
چهارراه لشگر  در این ساعتهای اول صبح شلوغتر از همیشه بود. ساختمان استانداری از دور دیده میشد. محمود هر روز از این خیابان میگذشت تا به هتل برسد. حالا امروز که باید برای دیدن استاندار به استانداری میرفت، احساس میکرد، این ساختمان بلند را با سنگهای سفید و شیشههای سکوریت رفلکسش مدتهاست که ندیده. حالا که داشت میرفت تا به دعوت استاندار، با او دیدار کند، به این فکر میکرد که شهر چقدر دارد بزرگ میشود. توی ذهنش ابعاد شهر را تصور میکرد. از بولوار سرافرازان و دلاوران در دامنه تپه ماهورهای جنوبی شهر گرفته تا بولوار طبرسی سوم در آن طرف شهر که از روستای قدیمی سیس آباد هم رد میشد. از ته زمینهای الهیه که حالا تند تند داشت به مجتمعهای آپارتمانی تبدیل میشد تا تپه سلام در ورودی شرقی شهر. مشهد، مثل گلی باز شده بود و چندین برابر گذشتهاش، وسعت پیدا کرده بود. 
دم ورودی استانداری، تا نگهبانی با دفتر استاندار هماهنگ کند، چند دقیقهای معطل شد. ساختمان سفید استانداری زیر آفتاب صبحگاهی، درخشانتر از همیشه به نظر میرسید. محوطه استانداری آبپاشی شده بود و باغچهها بوی خاک نمخورده میداد. محوطه بزرگ استانداری، با آنکه وسط شهر قرار گرفته اما آنقدر بزرگ بود که آدم را از سر و صداهای شهر دور کند. ماشینهایی که منظم در پارکینگ حاشیهای محوطه پارک شده بودند، خبر میداد که کارمندان استانداری کارشان را از صبح زود شروع کرده بودند. 
«علیرضا سنجی» دم در به استقبال محمود سزاوار آمد. اتاق استاندار در طبقه سوم بود و سنجی، حاج محمود را تا دفتر استاندار همراهی کرد. استاندار در جلسه بود. معلوم نبود، جلسه اول صبح استاندار کی شروع شده بود که حالا با رسیدن محمود در ساعت 8 صبح، داشت تمام میشد.   
جلسه که تمام شد، «محمدجواد محمدیزاده» خودش به استقبال محمود سزاوار آمد. استاندار کمی از عکسهایش درشتتر به نظر میرسید. خنده رو بود و گرم، احوال پرسی میکرد.
محمود از لطف استاندار بابت دعوتش سپاسگزاری کرد و تأکید کرد هر کاری که از دستش بر بیاید در انجامش کوتاهی نخواهد کرد. استاندار اما انگار بنا نداشت بلافاصله برود سر اصل مطلب. از محمود پرسید: 
ــ صبحانه که نخوردین؟
محمود با خنده گفت: 
ــ نه
هر چند، صبحانه مختصری همان اول صبح خورده بود. ساعت پنج صبح که به هتل رسید، خانم کوچکزاده برایش صبحانه آورده بود. کار هر روزش بود. در همان بدو ورود محمود به هتل، اول صبحانهاش را میآورد، بعد لیست برنامههای امروز محمود را به او میداد و منتظر میماند تا محمود سزاوار، کارهای روزانهاش را در هتل آغاز کند و سیل دستورهای ریز و درشت محمود از راه برسد.
صبحانه استانداری هم چندان مفصل نبود. شیر داغ و کره و عسل و برشی از پنیر. استاندار همچنان که با آرامش تکهای از نان سنگک را کره میمالید توضیح داد که همین روزها عُمر استانداریاش در خراسان به سه سال میرسد. گفت از امام رضا (ع) خواستهام توفیقی بدهد که تا آخرین روز خدمتش در این استان، منشاء اثر باشم.
بعد به شهر مشهد اشاره کرد که دارد بزرگ میشود و چهره خودش را به عنوان کلان شهر مذهبی ایران پیدا میکند. محمدیزاده با آرامش حرف میزد و همچنان که صحبت میکرد، صبحانه هم میخورد. گفت: 
ــ توی این سالها که مشهد بودهام همیشه دو تا ساختمان و وضعیتی که دارند، اذیتم کرده است. از امام رضا (ع) خواستهام تا در مشهد هستم بتوانم به وضعیت این دو ساختمان، سر و سامانی بدهم. لقمهاش را فروداد و تأکید کرد: 
ــ شهرداری قدرتی برای سر و سامان دادن به این دو ساختمان رو ندارد.  
ادامه داد:
ــ یکیش ساختمان هتل هما یا همان هتل هایت سابق است در میدان احمدآباد؛ که سال هاست عملاً رها شده و با آن که یک روزی برای خودش ساختمان شیک و مدرنی بوده، حالا مثل خاری در چشم شهر شده، آن هم کجا؟ در میدان احمدآباد در حاشیه یکی از اصلیترین معابر شهر. 
محمود هم هر روز صبح، وقتی از میدان احمدآباد میگذشت، ساختمان هتل هما را میدید. یک وقتی بود که این ساختمان و محوطه بزرگ گلکاری شدهاش، شیکترین ساختمان شهر بود. آدمهای کله گنده دولتی و آدمهای دربار، وقتی به مشهد میآمدند، در همین هتل اقامت میکردند. هر روز صفی از اتومبیلهای دولتی به این هتل آمد و شد داشت. حالا ساختمان هتل همای شماره دو در بولوار خیام جای این هتل قدیمی را گرفته بود. هتل همای احمدآباد سالها بود که متروکه شده بود، هر چند هنوز هم زیباییهای یک هتل شیک را داشت.
محمدیزاده گفت: 
ــ ساختمان دیگری که وضعیت نابسامانش شهر رو زشت کرده، ساختمان نیمهکاره بانک ملی در حاشیه میدون بسیج یا همون فلکه برق است. حتماً خبر دارین که بانک ملی قرار بوده چندین سال قبل این ساختمان را به عنوان هتل بانک ملی تموم کنه. سرمایهگذاری خوبی هم کرده، اما در ادامه انگار پشیمان شده. حالا ظاهراً کارشناسان بانک میگن هتلداری برای ما، صرفه اقتصادی نداره. این است که این ساختمان مرتفع سالهاست که در نزدیکی حرم، به حال خودش رها شده و با اون هیبت سیاهش، شهر رو زشت کرده.
استاندار درست میگفت. بانک ملی یکیدو سال بعد از آن که محمود، مجوز هتل چهار ستاره قصر را گرفت، به فکر خرید زمین و ساخت هتل افتاد. همان وقتها هم خبرش حسابی در شهر پیچید. همه منتظر بودند تا ببینند بانک ملی با سرمایهگذاریاش در کار هتلداری، میخواهد چه کار کند و چه جور هتلی را افتتاح کند. ورود بانک ملی حتماً میتوانست صنعت هتلداری را در مشهد رونق بدهد، اما تقّ بانک ملی در کار هتلداری، خیلی زودتر از آن که پیشبینی میشد تروم کرد. بانک ملی از هتلداری منصرف شد و برج بلند فلکه برق همانطور نیمهکاره رها شد و هیکل درشتش سایه انداخت روی خیابان تهران. اما از دست محمود چه کاری بر میآمد. حدسهایی زد، اما صبر کرد تا خود استاندار بگوید.
استاندار مکثی کرد و لقمهای دیگر برای خودش آماده کرد. به محمود هم تعارف کرد که بخورد. بعد ادامه داد: 
ــ از شما میخوام که یکی از دو ساختمان رو بخرین.
محمود پرسید: 
ــ اون ساختمانهای میلیاردی را من بخرم؟ بعد با خنده ادامه داد: 
ــ گیرم که همه سرمایههام رو جمع کردم و یکی از این ساختمانهای نیمهکاره رو خریدم، اون وقت چطور میتونم بسازمش؟
استاندار خندید که: 
ــ عجله نکنین. توضیح میدم. 
تکه دیگری از نان سنگک کند و با آرامش شروع به مالیدن کره و مربا روی آن کرد.
ــ می دونم که مدتهاست تو فکر یک کار بزرگ هستین. میدونم ایدههای بزرگی توی سر دارین. هتل قصر رو میشناسم. با جسارتی که در شما سراغ دارم میدونم که میتونین به ما کمک کنین. شما یکی از دو ساختمان رو بخرین، ما که از دست این ساختمانها راحت میشیم، شما هم میتونین به بخشی از ایدههاتون جامه عمل بپوشونین. 
محمود گفت: حتماً میدونین که آباد کردن یکی از این ساختمونها چقدر سرمایه میخواد؟
محمدیزاده گفت: فکر اون جاش رو هم کردم. از همه ظرفیت استانداری و همه روابط شخصیام استفاده میکنم تا بتونم از سیستم بانکی براتون وام بگیرم. قول میدم که وامش با سود مناسبی باشه. با اون وام، مطمئنم که میتونید سر و سامانی به یکی از این ساختمانهای نیمهکاره بدین. قبول دارم که کار سختی است، اما ما روی کمک شما حساب باز کردهایم.
از پشت صندلیاش بلند شد و چند قدمی در اتاق راه راه رفت. پرسید: 
ــ چرا نمیخورین؟
محمود گفت: 
ــ خوردم. ممنونم. صبحانه خیلی خوبی بود. 
محمدیزاده بی آن که پاسخی به تعارفات محمود بدهد، دکمه تلفن روی میزش را زد تا کسی بیاید و میز صبحانه را تمیز کند. به محمود تعارف کرد تا روی مبلهای بزرگ حاشیه اتاق بنشینند. خودش هم آمد و کنار محمود نشست. 
گفت:
ــ مدتهاست همه سرمایهدارهای مشهد و همه اونایی که علاقه دارن در اینجا سرمایهگذاری کنن رو فهرست کردهام. تا آن جایی که میشده، چیزهایی درباره شخصیتشان و روحیه کاری آن ها به دست آوردهام. بعد از همه این اتفاقات، حالا مطمئنم که شما همون کسی هستین که من دنبالشم. شما میتونین در این مسأله کمک ما باشین. فقط شما میتونین. 
مکث کرد:
ــ قبول دارم که پیشنهاد بیمقدمهای بود، اما حداقل میشه بهش فکر کرد. من منتظر جوابتون میمونم.
کسی آمد و ظرفهای کوچک کره و مربا را از روی میز جمع کرد. تقریباً چیزی از نانهای سنگک باقی نمانده بود.
 
ادامه دارد ...
 
 

 

نظرات

 نام:
 *نظر: