امروز  دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
نگاهی به سفرنامة پییترو دلاواله
۱۳۹۴/۰۹/۰۳ تعداد بازدید: ۱۶۷۰
print

نگاهی به سفرنامة پییترو دلاواله

نگاهی به سفرنامة پییترو دلاواله

 نگاهی به سفرنامة پییترو دلاواله

(قاشق­ها را از چوب معطّر می­سازند)

مقدّمه
سفرنامة پییترو دلاواله، از بسیاری جهات، حائز اهمیّتی استثنایی است؛ چون از نگاه دقیق نویسنده هیچ نکته‌ای دور نمی‌ماند؛ در هزینه‌ها خسّت به خرج نمی‌دهد و هر آنچه را که خریدنی باشد، به هر بهایی می‌خرد؛ از یک نی‌لبک محلّی گرفته تا اجساد مومیاییِ مصر. به هر کجا که امکانش باشد، سر می‌کشد؛ از درون اهرام مصر تا بتکده‌ای دورافتاده در هند. از هر فرصتی برای ورود به دربار پادشاهان استفاده می‌کند؛ به دربار عثمانی برای بوسیدن گوشة قبای سلطان می‌رود و دست شاه‌عبّاس را می‌بوسد. همواره می‌کوشد رابطه‌ای دوستانه با بزرگان دربارها و سفیران و سیاستمداران و روحانیانِ طراز اوّل برقرار کند تا از آن چه در پنهان می‌گذرد، آگاهی یابد و بعد به نتیجه‌گیری‌های سیاسی می‌پردازد و با داشتن چنین آگاهی‌هایی، توصیه‌هایی به مقامات موردنظر می‌کند. به پژوهش در آداب و سنن بومی و مذهبی می‌پردازد و گاه کار را به بحث و مناظره با علمای روحانی می‌کشاند تا آن‌جا که برای پاسخ به او، جوابیه‌هایی انتشار می‌یابد. مشاهداتش در بسیاری موارد، جنبة سرگرم‌کننده و هیجان‌انگیزی به نوشته‌هایش می‌دهد.
در این‌جا بخش آخر از خاطرات دلاواله را از کتاب «سفرنامة پییترو دلاواله»، جلد اوّل، ترجمة  محمود بهفروزی، 1380، نشر قطره تقدیم حضورتان می‌داریم.
 
فرح آباد و اشرف
دلاواله در مسیر خود برای رسیدن به شهر اشرف در شمال ایران، از فرح‌آباد به سمت مشرق و در منطقه‌ای بسیار مسطّح و یکنواخت پیش می‌رود. او از دشت‌هایی می‌نویسد که در طول راه، بسیار حاصلخیز بودند و به خوبی زیر کشت قرار داشتند؛ به خصوص اراضی اطراف فرح‌آباد که تعداد بی­ شماری از مسیحیان ارمنی و گرجی‌های مهاجر در آن کشاورزی می‌کردند. دلاواله در نهایت به شهر اشرف وارد می‌شود و آن منطقه را این گونه توصیف می‌کند : «بالاخره به شهر اشرف رسیدیم که تا ساحل دریا بیش از دو فرسنگ فاصله ندارد. این شهر در منتهی‌الیه دشتی بسیار زیبا و در دامنة کوه‌های کم ارتفاعی قرار گرفته است که از سمت جنوب آن را احاطه کرده‌اند. محلّی باز و مورد علاقة شاه که ساختمان کاخ آن هنوز به اتمام نرسیده است. باغ‌های فراوان و خیابان عریضی دارد و تعداد زیادی خانه با منظره‌ای دلپذیر، بدون نظم به طور پراکنده در میان درختان ساخته‌اند. با این حال پُر از ساکنانی است که شاه به آن جا کوچ داده است؛ شهری پر رفت و آمد، به خصوص وقتی خود پادشاه در آن‌جا باشد و برای آن که هر چه زودتر جمعیّت این شهر زیاد شود و بناهایی در شأن او ایجاد کنند و حتّی به خاطر آن که برای شکار و تفریحات دیگر مکان مناسبی است، هر گاه در زمستان به فرح‌آباد بیاید، عادتاً و عمدتاً قسمت اعظم مدّت اقامت خود را در آن‌جا می‌گذراند».
دلاواله دفتر یادداشت روزانه‌ای همراه خود داشته که تمامی وقایع و اتّفاقات، موقعیّت جغرافیایی هر منطقه، نوع گیاهان و سبزیجات آن­جا، آداب و رسوم مردم، نوع حرکت سواران و . . .  را در آن ثبت می‌کرده و گاه با به همراه داشتن کاغذ و قلمی، با نقّاشی کردن برخی مناظر و تصویرگری چهرة بعضی مقامات بلندپایه، سعی در ارائة هرچه دقیق‌تر توصیفات خود دارد: «در این منطقه چشمه‌ها و جویبارهای متعدّدی به چشم می‌خورد که آبی بسیار گوارا دارند. همچنین درختان زیبا و بسیار بلندی دارد که در میان آن‌ها خانه‌هایی ساخته‌اند. این خانه‌ها آن‌قدر با یکدیگر فاصله دارند و از شاخه و برگ درختان پوشیده شده‌اند که تقریباً دیده نمی‌شوند. از این‌رو در دفتر یادداشت‌های روزانه‌ام نوشته‌ام شک دارم آیا اشرف شهری محصور و پراکنده در یک جنگل است، یا جنگلی مسکونی شبیه شهر است. وقتی نزدیک شهر رسیدیم، فرستادة وزیر که همراه ما بود، به سرعت به شهر رفت تا ورود ما را به حاکم اطّلاع دهد و او بدون فوت وقت سوار بر اسب شد و همراه با تعداد زیادی از افراد پیاده به استقبال من آمد و پس از آن‌که جناح راست حرکت را ـ که ایرانیان بر خلاف ترک‌ها جناحی برتر می‌دانند ـ به من اختصاص داد، تا اقامتگاهی در بهترین نقطة شهر پیش رفتیم. این خانه را از چند روز قبل برای سکونت من در نظر گرفته بودند.
این اقامتگاه، حیاط وسیعی دارد، ولی چنان از شاخه‌های درختانِ انبوه، پوشیده شده که تقریباً نور آفتاب هرگز به زمین نمی‌تابد. در وسط حیاط جایی که درختان سایة بیشتری دارند، اتاقک یا بهتر بگویم آلاچیقی ساخته‌اند که از همه طرف باز است و به ارتفاع قدّ یک انسان از کف حیاط بالاتر قرار دارد؛ به طوری که برای وارد شدن به آن چند پلّه تعبیه کرده‌اند و به جز سقف، همه طرف آن باز است. معمولاً در فصل تابستان از مهمانان در این محل پذیرایی می‌کنند و به خاطر خنکی هوا در آن‌جا می‌خوابند. به تقلید از این روش، عدّة زیادی مشابه این آلاچیق‌ها به منظوری مشابه ساخته و آن را «بالاخانه» به معنای خانة بلند می‌نامند؛ چون از سطح زمین بالاتر است».
دلاواله به قصد دیدار شاه عبّاس اول، مسیر طولانی از اصفهان تا فرح‌آباد و اشرف را طی می‌کند. او ضمن بیان ویژگی‌های کاخ و شکارگاه پادشاه در این ناحیه و پرداختن به جزییات آن­ها، از دیدار خود با وزیر مازندران و هم‌صحبتی با وی سخن می‌راند و اینکه قبل از دیدار رسمی، وزیر، نقش رابط میان وی و پادشاه را داشته تا ترتیب ملاقات رسمی را صورت دهد. در این فاصله وزیر به چند تن از افرادش سفارش می‌کند تا با پذیرایی کامل و درخور یک مقام سیاسی خارجی و همراهان وی، خاطره‌ای خوش برای آن­ها به یادگار بگذارد و در ضمن با چنین رفتار توأم با احترام زیاد، رضایت خاطر پادشاه را هرچه بیشتر فراهم سازد: «وزیر مرا در بالاخانه نشاند و در آن‌جا مدّتی با هم صحبت کردیم. سپس نزد شاه رفت تا ورود مرا خبر دهد. پس از مراجعت گفت: شاه در اندرون بود و کسی را فرستاد و پیغام داد به من بگویند صفا گَلدی، خوش گَلدی و فردا اجازة شرفیابی به من خواهد داد. آن شب وزیر برای صرف شام نزد من ماند و تمام اغذیه و اشربه را بسیار نظیف و مرتّب و به طور آماده از خانة او آوردند. پس از شام نیز مدّتی ماند و در این مدّت اطّلاعات زیادی در اختیارم گذاشت و بالاخره پس از سفارش من به چند تن از افرادش که برای خدمت در خانه ماندند، دیروقت به خانة خود رفت و قول داد صبح روزِ بعد بازگردد و مرا به شاه معرّفی کند.
روز بعد وزیر به اقامتگاه من آمد و مرا آماده و لباس پوشیده منتظر خویش دید، ولی چون هنوز تا لحظه‌ای که امید شرفیابی می‌رفت، خیلی وقت باقی بود، مدّتی منتظر ماندیم و پس از کمی گفتگو بر اسب‌ها سوار شده و به اتّفاق به سوی قصر حرکت کردیم که دروازة اصلی آن رو به خیابان بسیار زیبا و طویلی باز می‌شود. پس از رسیدن از اسب‌ها پیاده شدیم و از بیرون و سمت راستِ میدان بزرگی پیش رفتیم که از یک سو به قصر متّصل است و از آن‌جا می‌توان به دروازة قصر رسید، دروازه‌ای که هیچ‌کس حق ندارد سوار بر اسب از آن عبور کند.
در انتهای میدان متّصل به قصر، درخت زیبا، بلند و تنومندی است که اوّلین نگهبانان کاخ در کنار آن می‌ایستند. وزیر در این نقطه مرا زیر سایة درخت باقی گذاشت و خود به تنهایی وارد باغ شد تا ورود ما را خبر دهد و دستورات لازم را دریافت دارد. پس از مدّتی طولانی بازگشت و گفت که شاه دستور داده است مرا به دیوانخانة باغ هدایت کنند که اعضای دربار منتظرند. لذا وارد شدیم و پس از عبور از اوّلین دروازه، حیاطی را دیدم که به نظرم مخصوص آشپزی یا جزیی از آشپزخانه آمد؛ چون در آن مقدار زیادی یخ آماده کرده بودند و ضمناً تعداد زیادی دیگ‌های سرپوش‌دار پر از خورش‌ها و غذاها به چشم می‌آمد. پس از گذشتن از این حیاط کوچک از دروازة دوم نیز عبور کردیم. این دروازه هشتیِ سرپوشیده و کوچکی داشت و در آن‌جا نیز نگهبان دیگری پاس می‌داد. از آن‌جا باغ بلافاصله شروع می‌شد؛ باغی مربّعشکل و نسبتاً بزرگ که با یک نظر می‌شد فهمید مدت زیادی از غرس درختان آن نمی‌گذرد. باغ در پشت قصر و منتهی‌الیه دشت و در دامنة کوه‌هایی پوشیده از درخت واقع شده که بر روی آن‌ها از مدّتی قبل به دستور شاه، کار بناهای کوچک و سالن‌هایی را آغاز کرده‌اند که به تدریج ضمیمة باغ خواهند شد.
 
مشخصّات دیوانخانه
در وسط مربع باغ که سطحی یکنواخت و کاملاً مسطّح دارد، دیوانخانه را ساخته‌اند؛ سالنی است که طول آن سه برابر عرض و جلوی آن کاملاً باز است. قسمت عقب و دو طرف سالن دیوار دارد و در این دیوارها تعدادی پنجره‌های بزرگ و متقارن ساخته‌اند که طبق روال معمول این کشور، پنجره‌ها تا کف ساختمان ادامه دارند. ساختمان فقط دو پلّه از سطح زمین بالاتر است. قسمت پیشانی بنا که یکی از دو طول سالن مستطیلشکل را تشکیل می‌دهد و کاملاً باز است رو به شمال قرار داشته و دروازة ورودی دارد که از این دروازه از طریق معبر عریضی به دیوانخانه می‌روند. سطح معبر تماماً سنگفرش و در میان آن نهری جاری است که از حوض روبه‌روی دیوانخانه سرچشمه می‌گیرد.
این معبر از پشت دیوانخانه تا بالای باغ و کوه‌ها ادامه می‌یابد و در میان دیوار جنوبی ساختمان دیوانخانه دری است که از طریق آن معبر جلویی به معبر پشتی مربوط می‌شود. کف سالن را با فرش‌های بسیار زیبایی پوشانده‌اند. وقتی ما وارد شدیم، عدّة زیادی از مقامات مهمّ دربار روی این فرش‌ها نشسته بودند. خان استرآباد، فریدونخان بالاترین جایگاه را در انتهای دیوانخانه و در سمت راست دیوار رو به جنوب، گرفته بود؛ قورچی‌باشی یعنی فرمانده کل قورچی‌ها که اشرافی‌ترین مقام را دارد در کنار او نشسته بود؛ این نجیب‌زاده داماد شده است و عیسیخانبیک نام دارد. عیسی یعنی مسیح که نام خاص او است و خان، به جهت آن‌که در ایران هم مانند «ناپل» عده‌ای عادتاً دو نام دارند و عبارت بیک، مقام او است که به معنای سرور است. درست شبیه کشور ما که اینان آن را بعد از نام ذکر می‌کنند.
محراب‌خان در همان ردیف و پایین دست این دو نشسته بود و در کنارش خان دیگری بود که او را دلیمحمّد می‌گفتند؛ محمّد نام خاص و دلی که معنای خل می‌دهد لقبی است که به خاطر شوخ‌طبعی­اش به او داده‌اند؛ چون زیاد لودگی می‌کند. یک سلطان دیگر هم که از تیول‌داران شاه است و من نامش را نمی‌دانم، بلافاصله بعد از او نشسته بود. این سلطان به تازگی از مرزهای هندوستان آمده و حاکم آن‌جاست، در کنارش چهارنفر قرار داشتند که بدون شک جزو بزرگان آن ایالت محسوب می‌شدند.
در سمت مقابل اینان، ساروخواجه وزیر نشسته بود که یکی از مهم‌ترین وزرا و محترم‌ترین فرد کشور است؛ دو نفر دیگر که من نمی‌شناختم در سمت چپ ورودی و ضلع شرقی نشسته بودند که محترم‌ترین محلّ دیوانخانه است. در سمت راستِ همین در به سمت غرب، اسفندیار بیک، چشم و چراغ شاه با دو نفر از همراهانش که من نمی‌شناختم، نشسته بود و بالاخره در منتهی‌الیه دیوانخانه چند نوازنده با سازهایی از قبیل ویلن، دایره، نی و سایر آلات موسیقی، ولی با شکلی متفاوت با سازهای ما، دیوار شرقی را اشغال کرده و همگی پای دیوار نشسته بودند. از این‌جا فهمیدم که این سمت مادون سایر سمت‌هاست. بعضی از این آلات موسیقی را بسیار خوب ساخته‌اند و نه تنها از سیم‌های مجوف مانند ما در آن استفاده کرده‌اند، بلکه انواع دیگری پرصداتر ساخته شده که در آن‌ها ابریشم تابیده هم به کار برده‌اند که صدا را دلنشین می‌کند. از این سازها برای دیدن مردم ایتالیا همراه خواهم آورد.
به محض ورود من، وزیر مازندران ـ که در کنار در ایستاده بود ـ مرا در ردیف اوّل بین خان استرآباد و قورچی‌باشی نشاند. چون مأموران خاصه معمولاً در این‌گونه شرفیابی‌ها مقررات را رعایت نکرده و در کنار او به حالت خبردار می‌ایستند. جایی که به من دادند، درست در میان آن قسمت از ضلع جنوبی دیوانخانه بود که رو به درِ ورودی داشت، بقیه نیز همگی در همان جایی که در وهلة اوّل به آنان اختصاص داشت، ماندند. امّا برای آن‌که بهتر با ترتیب و نظم و قاعده این‌جا آشنا شوید تا آن‌جا که می‌توانستم طرحی دقیق ولی بدون رعایت ضوابط طراحی، با مداد ترسیم کرده‌ام. در این طرح، اندازه‌ها و مقیاس‌ها رعایت نشده است؛ مثلاً عرض معبر باید یکسان باشد و امثال آن ولی با آن‌که نقشة منظّمی نیست تا آن‌جا که بزرگی کاغذم اجازه می‌داد، سعی کرده‌ام تا مطلب دستگیرتان شود.
 
صرف ناهار در کاخ
پس از مدّتی نشستن و گفتگو، ناهار را به ترتیبی که ذیلاً برایتان شرح می‌دهم، آوردند. غذاها را به صورت آماده از در باغ می‌آوردند و تصوّر می‌کنم در همان حیاط کوچکی ـ که قبلاً برایتان شرح دادم ـ آماده می‌کردند. غذاها به تعداد افرادی بود که به دنبال رییس تشریفات می‌آمدند و کسانی که آن­ها را می‌آوردند، همگی نوجوان هجده تا بیست ساله بودند و کارشان اختصاصاً همین بود؛ همگی لباس محلّی مازندرانی‌ها را به تن داشتند، از جمله: جوراب‌های بلند شلوار مانند، شبیه دلقک‌ها و لباده‌ای کوتاه و مانند اهالی باسک از کمر به پایین روی جوراب آزادانه چین می‌خورد. هیچ یک عمامه‌ای نداشتند، بلکه یک کلاه کوچک پوستیِ ماهوتی داشتند که نوک آن تیز و پایینش عریض بود، کلاهی عجیب و غریب که طبق مد ابداعی شاه آن را پشت و رو به سر گذاشته بودند، یعنی پوست که بایستی بیرون می‌ماند، داخل بود و پایینش را تا زده بودند تا قسمتی از پارچة ماهوت را پوست بپوشاند.
این کلاه‌های کوچک در ایران بورک نامیده می‌شوند و بسیار رایج است و همان‌هایی است که در نقاط دیگر دیده و برایتان نوشتم که در خانه‌ها برای رفاه بیشتر به جای عمّامه بر سر می‌گذراند و اشخاص عالیمقام در بیرون از منزل هرگز از آن استفاده نمی‌کنند و خدمتکاران و غلامان معمولاً چنین کلاهی بر سر دارند. غلامان لباس مخصوص خدمتکاری ندارند و در این نواحی چنین رسمی معمول نیست، بلکه لباس هر یک از آنان نقش و رنگی متفاوت با دیگری داشت. بعضی از این لباس‌ها زردوزی و بعضی نقره‌دوزی شده بود، تقریباً همگی­شان بورک‌هایی به رنگ‌های مختلف داشتند و جوراب‌ها، کفش‌ها، جُبّه‌ها و نیم‌تنه‌هایشان با یکدیگر متفاوت بود.
تمام غذاها را در سینی‌های بزرگِ در پوش‌دار می‌آوردند؛ البتّه درپوش غذاها شباهتی به درپوش‌های بشقاب مانند ما نداشت، بلکه درپوش‌هایشان مخصوص، گرد و بلند به شکل زنگوله یا به عبارت دیگر گنبدیشکل بود؛ چون برای پوشاندن هِرم پلو اجباراً باید از چنین درپوش‌هایی استفاده کرد. سایر غذاهای گوشتی را هم که معمولاً در چنین سینی‌هایی می‌آوردند، به صورت هرم می‌انباشتند. تعدادی از سینی‌ها جنس نقره داشتند ولی غالباً جنس آن‌ها از طلا و بالنتیجه بسیار سنگین بود. برای تزیین بیشتر، آن­ها را مخلوط و در هم می‌چیدند. سینی‌هایی را که غلامان در طول معبر ـ که چشم‌انداز ما بود ـ می‌آوردند چنان در زیر نور خورشید می‌درخشیدند که به نظر من چیزی زیباتر و پر زرق و برق‌تر از آن امکان نداشت.
خوانسالار پس از رسیدن به دیوانخانه در مقابل ما زانو زد و مقابل من و دو نفر کنار من ـ فریدونخان و قورچی‌باشی ـ سفرة هشت‌گوش نسبتاً کوچکی گسترد که زردوزی‌های گرانبهایی داشت و تمام اطرافش را به رنگ‌های مختلف ملیله‌دوزی کرده بودند. در روی این سفره فقط سینی‌های طلایی گذاردند که همگی درپوش داشت و از غذاهای مختلف و واقعاً شاهانه پر بود، هر چند طبق سلیقه و مذاق خود، ادویه و چاشنی‌های فراوانی به آن‌ها زده بودند. علاوه‌ بر این سینی‌ها، در کنار هر یک از ما، کاسة بزرگی پر از ترشیجات متنوّع قرار داده بودند که خودشان عادتاً در حین غذا گاهگاهی چند جرعه می‌خورند، شاید برای هضم غذا یا تحریک بیشتر اشتها بود. بدین منظور در هر کاسه که تماماً از طلا یا نقره بود، یک قاشق چوبی بسیار گود قرار داشت؛ چون از آن بیشتر برای آشامیدن استفاده می‌کنند تا خوردن و طبق معمول این کشور دسته‌ی قاشق بسیار بلند بود. این قاشق‌ها را از چوب معطّر می‌سازند و بیش از یک‌بار از آن‌ها استفاده نمی‌کنند؛ لذا جز قاشق‌های چوبی در سفره نمی‌گذارند. در این سفره نه کاردی بود و نه چنگالی، چون همه با دست غذا می‌خوردند؛ حتّی شاه هم از این قاعده مستثنی نیست. تنها خوانسالار که وظیفة تعارف را نیز بر عهده دارد، گاه وقتی می‌خواهد برای کسی تکّه‌ای گوشت ببرد، از یک قاشق بزرگ و تمام طلای چهارگوش که همواره در دست دارد استفاده می‌کند، امّا کارد و چنگالی در کار نیست.
بر سر سفره هرگز دستمالی نمی‌گذارند و اگر احتیاجی به پاک‌کردن دست باشد، هر کس از دستمالی که همیشه در کمر خود دارد استفاده می‌کنند. این دستمال‌ها از پارچة ظریف و الوان یا از پارچة زری ابریشمی است، ولی معمولاً هنگام صرف غذا دستشان را پاک نمی‌کنند؛ چون مداوماً مجبورند مجدّداً آن را کثیف کنند. فقط پس از صرف غذا منتظر می‌شوند تا برای شستن دست‌ها، آب بیاورند و تا آن لحظه برای آن‌که لباس‌هایشان کثیف نشود، دست‌ها را بالا نگه می‌دارند.
وقتی مشغول آوردن غذا هستند، تمام غلامان با هم و یکباره سینی‌ها را به دست خوانسالار نمی‌دهند، بلکه از جلوی دیوانخانه تا میانة راه معبر صف می‌بندند و از آن‌جا سینی‌ها را دست به دست به داخل می‌فرستند؛ بدین ترتیب بدون آن‌که از جایشان تکان بخورند، به سهولت سینی‌ها را به جایی که می‌خواهند، می‌رسانند. بدین ترتیب سفرة ما کامل شد و سپس به بقیّة سفره‌ها پرداختند؛ چون بلافاصله پس از آن‌که سفرة هشت گوش را جلوی ما گستردند، خوانسالار دیگری یک سفرة طویل دست‌دوزی شده مقابل سایر خان‌ها و سلطان و افراد همراهش که از مرزهای هند آمده و آن روز برای اوّلین بار شرفیاب می‌شدند، گسترد. تمام این افراد در سمت چپ و پایین دست ما نشسته بودند. سفره‌های مشابه دیگری نیز گسترده شد، یکی برای ساروخواجه و کسانی که نزدیکش بودند، سفرة دیگری برای اسفندیاربیک و همراهانش، سفره‌ای مجزّا برای نوازندگان که همزمان با ما غذای آن‌ها را نیز آوردند، هرکس در جایی که در ابتدا اشغال کرده بود.
خوانسالارها همچنان چهارزانو جلوی سفره نشسته بودند و خوانسالاری که رو به من داشت، در وسط نشسته و همیشه ابتدا به من تعارف می‌کرد. فقط یک بشقاب برای خوردن روی سفره گذاشته بودند که همزمان از تمام خورش‌های آماده پر کردند، همة خوردنی‌ها گرم و داغ بودند و هیچ‌ چیز خنکی حتّی میوه و امثال آن وجود نداشت.
بالاخره وقتی خوانسالار مشاهده کرد دیگر کسی غذا نمی‌خورد، سفره را برچید و برای همه ابریق‌ها و لگنچه‌های طلا جهت شستن دست آوردند؛ تشریفاتی که در شروع خوردن انجام نشد. آب گرم بود. شاید به خاطر آن‌که دست‌ها بهتر تمیز شوند. بعد هر کس با دستمالی که در شال کمرش داشت دست خود را خشک کرد. بعد از ناهار، بقیّة روز را در همان وضعی که در ابتدا داشتیم، به گفتگو گذراندیم؛ البتّه کسانی که از نشستن خسته می‌شدند یا پاهایشان خواب می‌رفت، می‌توانستند هر وقت بخواهند، از جای خود بلند شوند و بدون خداحافظی یا تشریفات دیگری از سالن خارج شوند و اگر لازم باشد، آبی به صورت بزنند. در واقع در باغ جایی مخصوص این کار ساخته‌‌اند تا هر کس می‌خواهد آزادانه در آن‌جا قدم بزند یا هر کاری دلش خواست بکند و سپس بدون هیچ تشریفاتی مجدّداً به جای خود باز گردد؛ چون رسم و عاداتشان چنین اجازه‌ای را می‌دهد. من که تاکنون در چنین جمعی نبودم و هنوز به خوبی از رسوم آنان آگاهی نداشتم، از جایم تکان نخوردم و بدون تعویض جا، با بی‌حوصلگی و ناراحتی فوق‌العاده‌ای همچنان در جای خود نشسته ماندم. چون برای من نشستن این همه مدّت با پاهای جمع شده بر روی فرش، زجرِ کمی نبود.
در مکالماتی که همه با هم داشتیم، از من پرسیدند که مردمان کشور ما چند سال عمر می‌کنند و وقتی به آنان پاسخ دادم پیرمردان ما شصت، هفتاد ساله‌اند، عدّه‌ای از حاضران بسیار تعجّب کردند و اظهار داشتند از بعضی مردم خارجی که به لاتین چیز می‌نوشتند، شنیده‌اند در فرنگستان، (یعنی اروپا یا بعضی مناطق اروپا چون فرنگستان همه را شامل می‌شود) افرادی پیدا می‌شوند که هزار یا دو هزار سال عمر دارند و بالاخره نتیجه گرفتند که نباید به حرف هر کس که از کشوری دوردست می‌آید، اعتماد کنند؛ چون کسانی که به این مناطق رفته‌اند، غالباً دروغ‌ها و مطالب عجیب و غریبی می‌گویند که بی‌نهایت با حقیقت فاصله دارد».
 
 
 

 

 

 

 

نظرات

 نام:
 *نظر: