امروز  یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
بـدو فارِست، بـدو
۱۳۹۴/۰۵/۲۸ تعداد بازدید: ۱۶۹۲
print

بـدو فارِست، بـدو!

بـدو فارِست، بـدو

بـدو فارِست، بـدو!


تحلیلی بر فیلم فارست گامپ، محصول 1994 پارامونت پیکچرز امریکا، 145 دقیقه
کامران شمشیری


FORREST GUMP
PARAMOUNT PICTURES PRESENTS
A ROBERT ZEMECKIS FILM
TOM HANKS (THOMAS JEFFREY HANKS)
ROBIN WRIGHT
GARY SINISE
MYKELTI WILLIAMSON
SALLY FIELD
MUSIC BY: ALAN SILVESTRI
EDITED BY: ARTHUR SCHMIDT
DIRECTOR OF PHOTOGRAPHY: DON BURGESS
SCREENPLAY BY: ERIC ROTH

«فارست گامپ»، فیلمی از رابرت زمهکیس، محصول سال 1994 پارامونت پیکچرز است که بر پایة رمانی با همین نام (اثر وینسِنت گروم) ساخته شده است. این فیلم یک موفّقیت عظیم تجاری بود؛ به طوری که در مجموع توانست 677 میلیون دلار در گیشة جهانی کسب کند و تبدیل به پرفروشترین فیلم امریکا در آن سال شود. فارست گامپ نامزد دریافت 13 جایزة اسکار شد که در نهایت، 6 جایزه شامل جایزة اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین فیلمنامة اقتباسی، بهترین بازیگر نقش اوّل مرد (برای تام هنکس)، بهترین جلوه های ویژه و بهترین تدوین فیلم را به دست آورد. این فیلم در لیست 250 فیلم برتر تاریخ سینما در سایت معتبر IMDB در رتبة 15 قرار دارد.
فارست گامپ (با بازی تام هنکس)، مرد سادهدلی است که در یک ایستگاه اتوبوس منتظر نشسته است. با آمدن خانمی، خود را معرّفی و داستان زندگی اش را تعریف میکند. فارست، کودکی با بهرة هوشیِ پایین تر از همسالانش است و تمام دنیای او مادرش (سالی فیلد) است که حوادث اطراف را با زبانی ساده برایش توصیف میکند. او در کودکی مجبور به استفاده از اسکلت و داربست فلزی بود که به پایش بسته میشد. طی حادثهای، آن اسکلت مزاحم فلزی در هم میشکند و توانایی فارست در دویدن مشخّص میشود. فارست که حالا بالغ شده، موفّق به کسب افتخار در راگبی می شود. سپس در روزهای جنگ ویتنام، به ارتش میپیوندد. در یکی از حملات، نیروهای امریکا به شدّت بمباران میشوند و او باعث نجات جان تعدادی از سربازان و فرمانده اش می شود و مدال افتخار میگیرد و در دوران نقاهت، استعدادش در پینگپنگ شکوفا میشود. امّا او فقط دنیای کوچک خودش را میخواهد؛ دنیایی که تمام وسعتش، آغوش مادر و داشتن جنی (دختری که از دوران مدرسه دوستش داشته) است.
فارست گامپ، فیلم هوشمندانه ای است که قهرمانش را به دل رویدادهای مهـمّ تاریخ امریکا می برد. در تیتراژ آغازین که با پروازِ پر از اوج آسمـان به زمین می رسـیم، متوجّه می شویم که با داستانی متفاوت مواجهیم. در ایالت آلاباما و شهر گرین بو هستیم. نماهایی باز از آسمان خراش ها و معماری شهر و رفت و آمد مردم عادّی و شور و شوق جاری در رفتارهایشان، به گونه ای تمثیلی ما را به سمت امریکایی صلح طلب و آرام و بی تنش می کشاند. داستان گوییِ فارست (تام هنکس) از بعدِ جنگ جهانی دوم شروع می شود. بافت بومی محلّ سکونت فارست و مادرش در حومةگرین بو که حدوداً 17 مایل تا جادّة اصلی فاصله دارد، اوّلین اشارة فیلمساز به دورة تاریخی ویژه ای از امریکاست. استفاده از تصاویری دل فریب به منظور مروری بر تاریخچه و هرآنچه بر سر این امریکای مدرن امروزی از گذشته تاکنون آمده و حتّی به کار بردن صریح اسامی مناطقی توریستی مانند مونت گومری، یاد کردن از موسیقی راک امریکایی و قاب هایی مستقیم از گیتار و خوانندگی و... از تمهیداتی است که کارگردان و نویسنده برای بستر اصلی روایتشان اندیشیده اند. در ابتدای این پاراگراف نوشتم که قهرمان فیلمِ فارست گامپ، به دل رویدادهای تاریخی امریکا می رود. دقیـق تر که به تماشای فیلم بنشینـید، از همان تصـاویر کودکی های فارست، نقّاشـی پرچم امریکـا را بر دیوار اتاقش می بینـید و بعد که جـلو می رویم، از بیسبال به عنوان ورزش ملّی امریکا و با شکوهی هرچه تمام تر یاد می شود؛ از نژادپرستی و آپارتاید رایج در آن زمان امریکا انتقاد می شود و شرایط جامعه و مردم، به گونه ای هنرمندانه و در زیرمتن نمایش داده می شود. نقاط پررنگی مانند ترور کندی، نقش مریلین مونرو در سینما (و زندگی شخصی جان اف کندی)، حوادث مهمّ دانشگاه ایالت آلاباما در تاسکالوسا، نوشیدنی دکتر پِیپِر (که بعدترها کوکاکولا گوی سبقت را از او ربود)، صید میگو که یکی از مهم ترین مشاغل طبقة متوسّط آن زمان بود، نمایش گروه رَپ یا همان گروه صلح امریکا، پیاده روی معروف مشاهیر، مجسّمة آزادی، مارکِ نایک (و خیلی برندها و کمپانی های معروف)، اشارة مستقیم به جنگ ویران گر ویتنام و... مرور تقریباً کاملی هستند بر امریکای معاصر. فارست، جایی در بحبوحة جنگ ویتنام و ضمنِ نریشن، می گوید: «بهترین و جوان ترین مردان امریکا در این جنگ هستند» و از تعدادی نیز نام می برد. این به نوعی تلخ ترین جملة ضدّ جنگ فارست گامپ است. در کنار همة این ها، نشان دادن تصاویری از جشن کریسمس 1972 میلادی، مهربانی جنی، رقّت قلب بابا، دوست سیاهش و... فضایی متعادل را ساخته اند.
نقل قولِ بسیار مشهوری را از منتقد فقید سینما، راجر ایبرت می آورم که گفته است: «من تا به حال هیچ کسی شبیه به فارست گامپ، در هیچ فیلمی ندیده ام. به همین دلیل تا به حال هیـچ فیلـمی مثل فارست گامپ ندیده ام».
اطرافیـان فارست او را احـمق می نامـند، امّا ایـن نمی تواند تعریفی برای یک قهرمان (به خصوص با الگو و ذائقة امریکایی) باشد؛ قهرمانی که زندگی را دقیقاً مانند جعبة شکلاتی می داند که هیچ وقت معلوم نیست از آن چه نصیبت می شود! فیلم، رشد و نموّ یک فرد عقب ماندة ذهنی را در جامعة معاصر امریکا نشان می دهد. شاید در نظر اوّل موفّقیت و پیشرفت برای یک عقب ماندة ذهنی در جامعة امریکا، امری محال یا بسیار دشوار به نظر برسد، امّا زندگی فارست گامپ نشان می دهد که فردی مانند او چگونه می تواند با تکیه بر استعدادهای خود، موفّقیت، سعادت و حتّی شــهرت و قهرمانی را به دست آورد. قهرمانی، موفّقیت، رضایت مندی، افتخار، شهرت، دوستان خوب و... به گونهای برای فارست محقّق شدند که او و دیگران حتّی تصوّرش را هم نمیکردند! انگیزش که یکی از مهمترین عوامل هر موفّقیتی ارزیابی میشود، در بسیاری از دستاوردهای زندگی فارست گامپ، هیچ ارتباطی با موفّقیت ندارد! بسیاری از چیزهایی را که او به دست میآورد، در جریانی بی هدف و بی انگیزة شخصی تحقّق مییابد؛ ورود به تیم بیسبال، پیوستن به ارتش، دویدن، فراگیری و موفّقیت در پینگپنگ، آشنایی با برخی از افراد و... جملگی از این دسته اند. او هنگامی که تصمیم میگیرد بدود، میدود. در حالی که دیگران درک نمیکنند که چگونه ممکن است کسی بدون هدف خاصّی بدود. اعتراض به جنگ، حقوق زنان، وضع بیخانمانها و همة اهدافی که خبرنگاران به عنوان انگیزة اصلی دویدن فارست گامپ میجویند، با جملة «من فقط میدوم»، کنار گذاشته میشود. فارست گامپ در حقیقت مانیفستی است برای زندگی مردم عادّی؛ مردمی که در جریان زندگی عادّی بارها با آنها برخورد داریم و سعی فارست گامپ نیز پرداختن به نمونههایی از همانهاست، نه نخبگان، شایستگان و افرادی با ویژگیهای استثنایی و منحصر به فرد، بلکه اشخاصی معمولی که اهمّیتشان در همان کارها و تجربههای ملموس زندگی نهفته است. تلاشهای جنی را نیز میتوان نمونة آشکار کوششهایی دانست که برای رسیدن به اهدافی شکل میگیرد که چون در جستوجویش است، هرگز بدان دست نخواهد یافت. فارست مدال افتخار خود را نیز به جنی میبخشد تا شاید آنچه را که جنی در پیاش است، به او هدیه کرده باشد! یا آن دوست سایه پوستش، بابا، تمام حرفش، همة زندگیاش، فکر و حتّی تخیّلاتش به میگو برمیگردد؛ انواع غذاهایی که میتوان با آن درست کرد و روش پختشان که از خانوادهاش به ارث برده است. او نمونهای مشابه فارست است که اتّفاقاً موفّقیت با وی همراه نبوده است! تفاوت اصلی او با فارست در آن است که او در یک تجربه تمام میشود، ولی فارست از هر تجربهای میگذرد و در هیچ یک به پایان نمیرسد. فرماندة فارست، پس از این که دو دنیای متّضاد آرمانگرایی و پوچگرایی را تجربه میکند، روح زندگی را ابتدا کنار فارست در کشتی تجربه میکند و با استفاده از پاهای مصنوعی و با نامزد کردن با زنی از نژادی که زمانی با آن میجنگید (ویتنامی)، انتخاب زندگی عادّی و آشتی با آن را تکمیل میکند.
مرد سیاهپوستی که از طرفداران حقوق سیاهپوستان و مخالف تبعیض نژادی و جنگ است، بارها شعار میدهد و تصوّر میکند که با تکرار جملهها و تصدیق دیگران، همه چیز همانطوری میشود که در گفتارش مطرح ساخته است. سر دادن شعار از آرمانها و خشونتی که در رفتار و گفتارش موج زده، به طوری که به سرعت دیگران را با اسلحه تهدید میکند، از او متعصّبی ساخته است که نقطة مقابل اشخاص ارادهگرایی چون فارست است؛ الگویی که سیاستمداران امریکایی از همان ابتدا از آن پیروی می کرده اند و گویی طعنه ای می زند به حکومت های ایدئولوژیک مخالفِ دولت امریکا؛ یعنی که از مغزت کار بکش و کمی هم دلت، که معجونش بشود سیاست. فارست اغلب آرام است، مگر وقتی آن هایی را که دوست دارد، مورد تعرّض قرار گیرند. هنگامی که جنی را موقع خواندن آواز اذیّت میکنند، یا زمانی که یکی از دوستان جنی، او را کتک میزند، فارست خشمگین شده و به شدّت واکنش نشان میدهد تا جایی که جنی مانع از ادامة آن میشود. این هم اشاره ای غیر مستقیم است به شعار «ما صلح طلب هستیم و رهبر جهانیم برای برقراری آرامش مطلق». این برای یک فیلم حرف کمی نیست و خود تأییدی همه جانبه بر این است که جامعه و تفکّر امریکایی، محیط و فضایی مساعد است برای هر نوع زندگی و موفّقیت به معنای عام؛ پس اگر پشتکار داشته باشی، موفّقیت از آن توست.
فیلمنامة اریک راث، پیچیدگی داستان های مدرن را داراست، ولی بر پایة فرمول های مدرن نوشته نشده است. قهرمان داستان، مردی کاملاً محجوب است که با IQ 75 درگیر رویدادهای بزرگ تاریخ امریکا بین سال های 1950 تا1980 می شود و از همة آن ها سربلند بیرون می آید و همة آن ها را فقط با درستکاری و مهربانی اش پشت سر میگذارد، ولی هنوز یک داستان دلگرم کننده دربارة یک عقب افتادة ذهنی نیست. فیلم، بیشتر از یک تفکّر دربارة زمانة ماست؛ درست مثل نگاه کردن از دریچة چشمان مردی که فاقد فلسفه است و چیزها را همان طور که هستند، می فهمد.
رابرت زمهکیس (کارگردان)، متولّد 14 می 1952 شهر شیکاگو در ایالت ایلی نویز است. او دورة کارگردانی اش را با دو فیلم کمدی آغاز کرد. سپس فیلم ROMANCING THE STONE را ساخت که برای او شروعی قدرتمندانه بود. سه فیلم بعدی او در زمینة ماجراهای سه گانة بازگشت به آینده هستند و سپس فیلم فانتزی «مرگ از این جا می آید» را ساخت و هفتمین اثرش و در حقیقت موفّقترینِ آن ها، فارست گامپ است که شش جایزه و شش نامزدی اسکار، سه جایزه و چهار نامزدی گلدن گلوب، یک جایزه و هفت نامزدی بفتا و دو جایزه و چهار نامزدی ساترن را نصیب زمهکیس کرد. بعد از فارست گامپ، زمهکیس از تام هنکس در دو پروژة «دورافتاده» و «قطار قطبی» استفاده کرد. آخرین اثر اکران شدة زمهکیس، فیلم «پرواز» با بازی دنزل واشنگتن است که در سال 2012 نمایش داده شده است.
هر یک از این دیدنیها در چشم آنها چون
افسانة پریان جلوه میکند

نظرات

 نام:
 *نظر: