امروز  یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
سزاوارترین مرد
۱۳۹۴/۰۹/۱۰ تعداد بازدید: ۱۷۲۰
print

قسمت سوم

 
سزاوارترین مرد
به قلم:  حسن احمدی فرد
قسمت سوم
در قسمت های قبل خواندید که کبرا، همسرش غلامعلی را از دست داد و با 4 فرزندش ناچار شد به خانه مرحوم پدرش برگردد. خانم جان، مادر کبرا، به سختی می کوشید تا زندگی بی سر و سامان حاج مصیب را بعـد از مرگ او، سر و سامــان بدهد. 
فرزندان کبرا ناچار شدند کار کنند. آنها برای یک داروخانه، پاکت های کاغذی می ساختند. 
کبرا یک روز که در نهایت استیصال می خواست یکی از طلاهایش را گرو بگذارد و مایحتاج خانه را تامین کند، به خواستگار قدیمی اش برخورد. اقبال پیش از این توسط حاج مصیب تنبیه شده بود. او از کبرا خواست با او باشد. کبرا اما از اقبال متنفر بود و از او فرار کرد. و حالا ادامه ماجرا ...
***
بچه ها، سرجوی آب حاشیه پایین خیابان، زیرسایه چنارهای جلوی مدرسه «خیرات خان» نشستند. طلبه های جوان با قباهای بلند و کتابی زیر بغل از پله های مدرسه پایین می رفتند. پاکت های تازه شان را به آوانسیان فروخته بودند. چرخی در حرم زده و حالا خودشان را رسانده بودند زیر سایه درخت ها تا از هُرم آفتاب تابستان مشهد فرار کنند.   
محمود، دستش توی جیب شلوارش بود و با سکه هایی که از آوانسیان گرفته بود، بازی می کرد. احمد نشسته بود روی سنگفرش حاشیه «نهر نادری» و با دست خودش را باد می زد.
محمود انگار بخواهد حرف مهمی بزند، سینه اش را صاف کرد و گفت:
- 200 تا پاکت در هفته که فایده ای نداره. حالا که مدرسه تموم شده باید پول بیشتری در بیاوریم. 
احمد همانطور که خودش را باد می زد پرسید: 
- چطوری؟ آوانسیان که هفته ای 200 تا پاکت بیشتر نمی خواد.
محمود که گفتگویش با احمد، مطابق میلش داشت پیش می رفت گفت:
- ما که می تونیم هفته ای بیشتراز 200 تا پاکت درست کنیم، خب بیا برای جاهای دیگه هم بسازیم.
احمدپرسید:
- مثلاً کجاها؟!
محمودگفت:
- ببین داداش جون! مثلابرای بقالی ها. همین حاج غلامرضا سرکوچه، هر روز کلی پاکت میده دست مردم. خب چرا ما براش درست نکنیم.
- با کاغذ گراف؟
- نه بابا. بقول آوانسیان فقط دوافروشیه که پاکت تمیزمیخواد. مگه وقتی زالزالک میخریم یا باقالی، توی پاکت های گراف می ریزن؟ خب ماهم می تونیم ازهمون پاکت های کاغذی درست کنیم.
احمد خندید که:
- یعنی هم برای داوافروشی پاکت درست کنیم هم برای زاغال فروشی و سعی کرد صدایش مثل آوانسیان بشود. بعد ادامه داد:
- فکرخوبیه. اونجوری درآمدمون هم زیاد میشه. اما کاغذ از کجا بیاریم؟
- معلومه دیگه؛ کاغذمجله. می تونیم مجله های برگشتی روازروزنامه فروش ها بخریم... هم می خونیم وهم باهاشون پاکت درست می کنیم.
احمدپرسید:
- یه وقت مامان یا خانم جان ناراحت نشن؟
محمود خندید که: 
- چرا ناراحت بشن. آخه ما می خوایم توی تابستون هم درس بخونیم. کتاب «خراسان»، کتاب «آفتاب شرق»، کتاب «رستاخیز عدل»
*
ازلب «کوچه ارگ» می شد چاپخانه روزنامه «خراسان» را دید. کوچه ارگ دو تا کوچه پایین تر از سرشور بود و بچه ها هر روز سر راه برگشت از مدرسه می توانستند، چند تایی روزنامه و مجله برگشتی بخرند. ایوب سیاه، مجله فروش سر بازارچه که عصرها با داد و بیداد و خواندن خبرهای مهم، روزنامه می فروخت، دیگر حسابی بچه ها را می شناخت و روزنامه مانده خراسان و مجله های برگشتی تر و تمیز را برای آنها نگه می داشت. 
مشتری خراسان بودن چند تا حسن داشت. اول اینکه بچه ها می توانستند هر روز کلی پاکت درست کنند. همه خواروبارفروشی های اطراف می دانستند که نوه های حاج مصیب، پاکت درست می کنند.
خواندن خبرهای روزنامه ازحسن های دیگر روزنامه خراسان بود. خبرهایی از شلوغی های دانشگاه تهران که بخاطر سفر یک مقام آمریکایی اتفاق افتاده و منجر به مرگ سه دانشجو شده بود. خبرهایی از شاه جدید و خبرهایی از محاکمه دکتر محمد مصدق.
«در جلسه دیروز محاکمه، کلیه خبرنگاران خارجی و داخلی و عکاس های آنان و همچنین اغلب وابسته های سفارتخانه ها دیده میشدند و تعداد آنان بصد نفر بالغ میشد و در میان تماشاچیها، سه خانم دیده میشد.
قبل از آنکه آقایان دکتر مصدق و سرتیپ ریاحی وارد طالار آئینه شوند تماشاچیان موضع گرفته بودند و عده زیادی از آنان در جلوی دری که قرار بود آقایان دکتر مصدق و سرتیپ ریاحی وارد شوند اجتماع کرده بودند. 
ساعت یکربع بسه بعد از ظهر بود آقای سرتیپ ریاحی در حالیکه وکلای مدافع ایشان را احاطه کرده بودند وارد طالار شد و با ورود رئیس سابق ستاد ارتش یکباره فلش عکاسها طالار آئینه را مانند روز روشن ساخت و در هر گوشه و کنار طالار برق نوری چشم را خیره میساخت.
سرتیپ ریاحی لباس خاکستری رنگی به تن داشت و خیلی خونسرد بنظر میرسید.
سرتیپ ریاحی باتفاق وکلای مدافع خود آقایان سرلشگر میرجلالی سرتیپ نصیر زند سرتیب معین بود، سرهنگ شاهقلی و سرهنگ آرمین نشست.
ساعت سه بعد از ظهر بود و هنوز آقای دکتر مصدق بطالار وارد نشده بودند و بلافاصله در ظاهر گفته شد که ممکن است آقای دکتر مصدق امروز در جلسه حاضر نشود. این گفته موقعی بیشتر قوت گرفت که آقایان سرهنگ مقبلی رئیس و آقایان سرتیپ شیروانی و سرتیپ خزاعی و اعضای دادگاه و سرتیپ آزموده باتفاق چهار سرهنگ دادیاران خود وارد طالار شدند و حضار بپاخاستند.
و پس از یکدقیقه در جاهای خود قرار گرفتند اما هنوز از آقای دکتر مصدق خبری نبود ولی در همین هنگام در جنوبی طالار باز شد و آقای دکتر مصدق در حالیکه رب دشامبر خاکستری رنگی بتن داشتند عصازنان در حالی که چند افسر ارشد ایشان را بجای خود هدایت میکردند و آقای سرهنگ بزرگمهر وکیل مدافع ایشان در معیت بودند وارد طالار شدند.
بلافاصله عکاسها شروع به فعالیت کردند و هنگامی که آقای دکتر مصدق خود را با عکاسها روبرو دید خطاب بآنان گفتند «یک عکس خوب از متهم بگیرید» و موقعی که نزدیک جایگاه خود که در طرف چپ طالار بود رسیدند پای ایشان مختصری لغزش کرد و در سینه تماشاچیها جای گرفتند که بلافاصله ایشان را در جای خود نشاندند و وکیل مدافع ایشان نیز در کنارشان قرار گرفت...»
تبلیغ سینماها هم دیدنی بود. 
«هفت عروس برای هفت برادر» محصول شرکت مترو گلدوین مایر. کارگردان استانلی دانن با شرکت جین پاول و هوارد کیل از امشب در سینما دیاموند.
«ارتفاع ساعت دوازده» محصول شرکت فوکس قرن بیستم کارگردان هنری کینگ با شرکت گریگوری پک از شنبه در سینما فیروزه.
«ژولیوس سزار» محصول مترو گلدوین مایر کارگردان جورف مانکیه ویتس با شرکت مارلون براندو در سینما شهر قصه.
یکی از همان روزهای گرم تابستان ایوب سیاه خبر داد که آقای تهرانیان می خواهد دو تا مشتری نوجوان روزنامه خراسان را ببیند. بچه ها خوشحال و متعجب همراه ایوب خودشان را به چاپخانه رساندند. دیدن دستگاه بزرگ و پر سر و صدای چاپ برای بچه ها که همیشه تنها در و دیوار چاپخانه را دیده بودند، حسابی شوق بر انگیز بود. 
دفتر «صادق تهرانیان» همه کاره روزنامه خراسان، بالای چاپخانه بود. اتاقی کوچک اما شلوغ. بالای در اتاق با خط خوشی نوشته شده بود:
برادر جان خراسان است اینجا
سخن گفتن نه آسان است اینجا
تهرانیان با هیکل ترکه ای و جلیقه ای که بندش را از پشت کشیده بود، توی اتاقش داشت صفحات گراور را می دید. ایوب در زد و گفت: 
ـ سلام آقا. اون دو تا نوجوونی که گفته بودم رو آوردم.
تهرانیان سرش را بالا آورد ونگاهی به احمد و محمود کرد و گفت: 
- بفرمایید. ایوب! بگو بچه ها چای بیارن.
آمد و این طرف میز شلوغ نشست. بچه ها روی نیمکت روبرو نشستند. تهرانیان پرسید:
- از ایوب شنیدم که هر روز روزنامه می خرین. برای چی؟
محمود جواب داد:
- پاکت می سازیم آقا.
- فقط پاکت می سازین؟
- نه. راستش اول می خونیمشون. بعد باهاشون پاکت می سازیم
تهرانیان انگار نکته مهمی را کشف کرده باشد با شوق گفت:
- آفرین بچه ها. حتما روزنامه رو اول بخونین. روزنامه خوندن معلومات آدم رو زیاد میکنه. صنف چند هستین؟
احمد گفت:
- من شیشمم آقا، داداش کوچیکم صنف چهارمه.
- پدرتون چه کاره است؟
- بنّا بود آقا. بندکشی می کرد
- بود؟
محمود تند جواب داد:
- فوت شدن آقا.
تهرانیان پرسید:
- یعنی شما نان آور خونه تون هستین؟
بچه ها سرشان را پایین انداختند.
تهرانیان گفت:
- سرتاون رو بالا بگیرین. جامعه باید به شما افتخار کنه. سعی کنین همیشه باعث افتخار خانواده و جامعه تون باشین. سعی کنین آگاهی تون رو بالا ببرین. آگاهی رمز ترقی جامعه است... به ایوب سفارش می کنم کنار روزنامه های برگشتی، هر روز یک نسخه روزنامه همون روز رو هم بهتون بده. شما هم در عوض قول بدین که همیشه باعث افتخار خانواده تون باشین و نام پدرتون رو به نیکی، زنده نگه دارین.
 
***
بچه ها هر روز کارمی کردند. سوری صبح تاشب توی خرده کاغذ غرق بود و قاسم همیشه دستش بوی سریش می داد. احمد و محمود هر روز، پاکت های دسته شده را این طرف وآن طرف می بردند. بچه ها احساس خوبی داشتند. احساس کسانی که می توانستند نان آور خانه باشند. نان آور خانه ای غمزده که بختک نداری، افتاده بود روی لحظه هایش؛ اما با یک تومان و دو تومان چند شب می شد شام 6 سرعائله را فراهم کرد؟ چند روز می شد گوشت گرفت؟
تیرهای نامرئی این بختک شوم بیشتر از هرکس دیگر به جان خانم جان نشسته بود. زنی آبرومند که حالا بعد از یک عمر زندگی باعزت، سرپیری باید هم با غم مرگ شویش کنار می آمد هم با ننگ طلبکارهایی که گاه و بی گاه درخانه حاج مصیب را می زدند تا ازپول هایی که به او داده بودند تا برای شان تجارت وکاسبی کند و او همه را از دست داد، سراغ بگیرند. همان هایی که یک روز با اصرار از حاج مصیب می خواستند تا پول شان را بگیرد و آن ها را در یک کاسبی حلال شریک کند، حالا انگار دزد اموال شان را یافته باشند پای شان را گذاشته بودند روی گلوی زن و بچه حاج مصیب. خودش راحت شد. مرگش هم مثل زندگی اش، با وقار بود. یک روز گرگ و میش هوا، معلوم شد چرا حاج مصیب صبح سحر، برای نماز بیدار نشده است...
زندگی داشت روی ناخوشش رابه اهل وعیال حاج مصیب نشان می داد. النگوها و خفتی ها و طاقه های زربفت فروخته شد تا قرض طلبکارها داده شود. فرشهای نقش ترکمنی رفت و پشتی های لیلی و مجنون؛ قالیچه های قمی و زیلوهای کرمانی. گلاب پاش های بلور، جایشان روی طاقچه های اتاق پنجدری خالی ماند، و جارهای زمینی که شبها توی ارسی روشن می کردند، دست طلبکارها افتاد. دیگر خبری از میوه خوری های پرطاووسی و گیلاس های انگاره ورشو نبود. سماورهای نیکولا و پیاله های چینی، همه وهمه رفت. ازآن همه شکوه اعیانی، حالا تنها خانه درندشتی باقی مانده بود و دوزن که به سختی باید برای زندگی شان می جنگیدند برای 4 تا بچه ای که قراربود آینده این خانواده بخت برگشته باشند. 
خانم جان اما صبوربود. زندگی به او یاد داده بود که همیشه صبورباشد و شاکر. کبرا ولی جوان بود و از آینده می ترسید. او پشتوانه هایش را ازدست داده بود. دیگر سایه ای بالای سرش نبود. نه سایه مهربان پدر نه سایه اطمینان بخش شوهر و همین ها ازاین دختر جوان، زنی مضطرب ساخته بود. زنی که با 4 تا اولاد هنوز هم مثل دختر های دم بخت از زندگی نامعلوم پیش رو می ترسید.
از در هشتی بیرون آمد و خودش را به شلوغی های کوچه سرشور سپرد. از کوچه بدش می آمد. همیشه خانه را ترجیح می داد. خانه پدری با آن دیوارهای بلند آجری، به حصاری می مانست که می توانست کبرا را در خودش، از همه بلاها حفظ کند. حتی در آن سالها که با غلامعلی در خانه خودشان کنار مسجد صدیقی ها زندگی می کردند، شبهایی که در خانه پدری می ماند، خواب آسوده تری داشت. 
کاش کوچه سرشور، از هزار راه مختلف به نانوایی و قصابی و بقالی می رسید، آن وقت کبرا مجبور نمی شد هر روز از جلوی مغازه ای رد بشود که تا چند هفته پیش عطاری بود و حالا شده بود، «جواهر آلات مولن روژ». رد بشود و همه تنش بلرزد و عرق سرد به تنش بنشید.
هیجان عشق و نفرتی دور، همراه با حقارت نسیه گرفتن از مغازه های محل، چوب خط هایی که هر روز سنگین تر می شد، اسباب و اساس قیمتداری که به گرو می رفت و تیرهای زهرآگین نگاه مردی که هر روز با کت و شلوار اتو خورده و کفش های براق پاشنه تخم مرغی، جلوی مغازه اش می ایستاد و به عقابی می مانست که منتظر شکار خرگوشش باشد، همه و همه کبرا را از ادامه زندگی منصرف می کرد. دلش می خواست مثل پدرش، یک شب سرش را زمین بگذارد و دیگر بر ندارد. اما در آن صورت چه بلایی سر بچه هایش در می آمد؟ یعنی آن ها هم باید همین بلاهایی را می کشیدند که کبرا و خانم جان تحمل می کردند؟ تنها شوقی که او را به ادامه دادن راغب می کرد، فرزندانش بودند. احمد که داشت بزرگ می شد و با پشت لب های سبز شده و صدای دو رگه اش، می خواست بسیار بیشتر از آن چه می توانست برای خانواده اش مردی کند، محمود که شب و روز گرم پاکت ساختن بود تا روزهای پنج شنبه دخل و خرجش را حساب کند و پول مختصری که حاصل جان کندن خودش و برادر بزرگترش بود را به مادر بدهد و قاسم و سوری که غرق در عوامل کودکی، بازیگوشی می کردند و شاد بودند.
نزدیک جواهر فروشی مولن روژ خودش را چپاند لای یک دسته از زن های روستایی که با سربند های گل گلی و صورت های آفتاب سوخته، به دهاتی های تربت جام شبیه بودند. 
نانوایی غلامعباس، شلوغ بود. ایستاد تا چند تا زائر عرب نان شان را بگیرند و بروند. خواست جلوتر برود که غلامعباس ناگهان از ته نانوایی داد زد: 
- نون نسیه نداریم.
کاش زمین دهان باز می رد و کبرا را می بلعید. انتظار چنین پاسخی را نداشت. آن هم از کسی که همیشه شاگردش را می فرستاد تا نان های دو رو خشخاشی سنگک را در خانه حاج مصیب، تحویل اهل و عیالش بدهند. آخ که روزگار، چه بازی هایی دارد. انگار آب سردی بر سر و تنش ریخته باشند، کبرا احساس کرد، خیس عرق شده است. چادر رنگه را به صورتش فشرد و نالید: 
- من که وقت به وقت پولتون رو میارم.
غلامعباس جواب داد: 
- نگفتم نمیاری، گفتم دیگه نون نسیه نداریم.
کبرا بهت زده پرسید: 
- چیزی شده، بچه ها چیزی گفتن؟
- نه. فقط دیگه نون نسیه نداریم. آرد گرونه. توی مملکت قحطی افتاده، اون وقت شما هی نون نسیه میبری و بجاش برامون پاتیل و آفتابه لگن میاری.
زایر عربی پول های شاهی اش را گذاشت روی میز چوبی جلوی نانوایی و با فارسی خنده داری به شاطر گفت: 
- سی تا خبز! 
و با دستش عدد 3 را نشان داد. 
غلامعباس از همان پایین پای تنور، سه تا سنگک پرت کرد روی میز چوبی. زائر عرب، نان هایش را برداشت و رفت.
کبرا به یاد سوری افتاد که گرسنه اش بود و قاسم که هی می پرسید: نون نداریم؟ قوایش را جمع کرد تا باز هم شانسش را امتحان کند. دستبند نقره ای را که غلامعلی با پول بندکشی برایش خریده بود، از دستش بیرون آورد وگفت: 
- این خدمتتون امانت. پول نونا رو تا فردا براتون میارم.
غلامعباس انگار تازه متوجه کبرا شده باشد، عصبانی داد زد: 
- ای بابا شما که هنوز اینجایی؟ چندبار بگم نون نسیه نمیدم. 
زائرانی که رد می شدند یک لحظه رو برگرداندند تا ببینند ماجرا از چه قرار است. کبرا خودش را در چادرش مچاله کرد. بغض گلویش را گرفت. گفت: 
- من دختر حاج مصیبم. پدرم رو که خوب یادت میاد... مردی کن و نذار طفلای معصوم من امشب گشنه بخوابن. 
غلامعباس بی اعتنا داد زد: 
- برو دیگه تا خلقم سگی نشده. 
کبرا باز نالید که:
- این دستبند مال خودت. فقط چند تا نون بده تا...
غلامعباس سنگ درشتی از پای تنور برداشت و پرت کرد به طرف کبرا که اگر سر نمی چرخاند، صورتش را زخمی می کرد.
اشک هایش به گونه هایش دوید. چه اتفاقی داشت می افتاد؟ نانوایی که تا دیروز با عزت و احترام نانها را در خانه شان می آورد، امروز مثل حیوان پستی، حتی حاضر نبود حرمت زن بودن کبرا را نگه دارد و او را با سنگ می راند. باید دوباره خودش را به خانه می رساند، به آغوش امن خانم جان، و باز های های گریه می کرد. دوید به طرف خانه. چادرش را بالا گرفت تا به پایش نگیرد. هنوز قدم از قدم برنداشته بود که صدایی میخکوبش کرد:
ـ گفتم که میتونم زندگیت رو جهنم کنم. این فقط یه چشمه اش بود. 
چیزی در دل کبرا فرو ریخت، انگار کسی با دستی نامرئی پرتش کرد وسط یک حوض آب سرد. پس سختگیری دور از انتظار غلامعباس، ریشه در کینه دیرینه اقبال داشت که تصمیم گرفته بود، گرگر جای سیلی حاج مصیب را با انتقام از خانواده او خنک کند. واقعیت، داشت مثل ماجرایی تلخ خودش را به رخ می کشد. کبرا فقط دوید. آنقدر دوید تا از آن صدا و آن نانوایی دور دور شد، از همه زوار عرب، از همه حجره های عطر فروشی. از جواهرآلات مولن روژ. 
خودش را به خانه رساند، اما دلش نمی خواست باز هم خانم جان را عذاب بدهد. ایستاد. اشک هایش را پاک کرد، اما با چشم سرخش چه کار می توانست بکند؟
از هشتی گذشت و آرام وارد خانه شد. محمود روی پله ها نشسته بود. خانم جان، کبرا را که دید، گوشه چارقدش را به چشمش کشید و گفت: 
- نوه گلم برامون یه بغل نون خریده
و نان های سنگگ گوشه ایوان را نشان داد.
ادامه دارد ...
سرانجام در دل میهمانان جای می گیرند!
 

 

نظرات

 نام:
 *نظر: