امروز  شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
حاج داریوش، مبارکه ان شـاءا...
۱۳۹۴/۰۵/۳۱ تعداد بازدید: ۱۷۶۱
print

حاج داریوش، مبارکه ان شـاءا...!

حاج داریوش، مبارکه ان شـاءا...

                                         حاج داریوش، مبارکه ان شـاءا...!
داریوش فرضیایی)عمو پورنگ(
ملیحه پژمان


مثل یک خواب شیرین بود که لحظه لحظهاش به یادم مانده، امّا آن خواب دیگر تکرار نمیشود، چون به واقعیّت تبدیل شده بود. چه کسی فکر میکرد روزی پا به سرزمین خانة خدا بگذارد؟ جایی که هزاران نفر آرزوی رفتن به آنجا را دارند. درست که یادم میآید، میبینم خواب نبود، بلکه حقیقت بود. داریوش به سفر خانة خدا رفت... از لحظة شروع سفر دلهره داشتم: «یعنی ممکنه؟ یعنی میشه من خونة خدا رو از نزدیک ببینم؟ ای خدا! تو چقدر خوبی، چقدر مهربونی،چقدر با گذشتی... چه آرزویی بکنم؟چه چیزی از خدا بخوام؟ این همه آرزو، این همه سفارش دعا،کدوما رو زودتر بگم؟ اصلاً کدومش مهمتره؟ ای خدا! همة آرزوهامو برآورده کن».
با دنیایی از آرزوها و سفارشهای دوستان، رفتم زیارت خانة خدا. همه به دنبال یک چیز بودند؛ نزدیک شدن به خدا و طلب آمرزش و عفو گناهان.
یادش به خیر. روز عید قربان وقتی همه آماده شدیم برای اینکه سرمان را بتراشیم، چه صحنة جالب و دیدنیای شده بود! هر چیزی که میتوانست به ما زیبایی ببخشد، باید از ما دور میشد. دیگر نه آینهای بود و نه شانهای که بخواهی موهایت را مرتّب کنی. باید از همهشان به خاطر معبودت میگذشتی. همه خالصانه و با اشتیاق سر همدیگر را میتراشیدند و به هم تبریک میگفتند: «حاج داریوش، مبارکه ان شاءا...».
در صحرای عرفات به این فکر میکردم چرا ما به اینجا آمدیم؟ قرار است به چه برسیم؟ چطور میتوانیم از منِ من فرار کنیم؟ چطور میتوانیم به عرفان اصیل دست پیدا کنیم؟ موقع خواندن دعای عرفه، صدای ناله و گریة زائران پیچیده بود و هر کس با خدای خودش نجوا میکرد و زمزمهکنان کلماتی را بر زبان جاری میساخت. هر کس، در هر مقام و در هر جایگاهی بود، در نهایت عجز و ناتوانی از پروردگار خود طلب استمداد میکرد.
با خودم گفتم داریوش، تو اینجا به دور از همة تعلّقات دنیوی و همة داشتهها و افتخاراتت تنها هستی، برای خدا چه چیزی به ارمغان آوردی؟ خدایا مرا ببخش؛ خدایا مرا عفو کن. چرا از تو غافل بودم؟ چرا غرق در خوشیهای دنیا و دلبستگیهای آن شدم؟خدایا فرصتی بده تا باز خودم را دریابم، چرا که خودشناسی بهترین راه برای خداشناسی است.
آن روز نیز هم چون دیگر روزهای پر خاطرة سفر مکّه گذشت تا اینکه روز عید غدیر خم فرا رسید. همة سادات که در کاروان ما بودند، به زائران هدیه میدادند؛ شکلات، نقل و نبات و گاهی هم اسکناس 100 تومانی که لای قرآن قرار داده بودند. یاد مادرم افتادم، چون سادات بود. با او تماس گرفتم و عید را تبریک گفتم. دلتنگش شده بودم، ولی برای جبرانِ نبودش، فقط در حقّش دعا کردم و به یادش بودم.
حالا دوباره به یاد خاطرات سفر مکّه در سال 1385 افتادم که چه زود گذشت. ایکاش زمان قابل تکرار بود و خاطرات دوباره اتّفاق میافتاد...
 

نظرات

 نام:
 *نظر: