امروز  دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
پیرهنی که بوی گلاب می¬ده
۱۳۹۴/۰۶/۱۷ تعداد بازدید: ۱۸۲۲
print

پیرهنی که بوی گلاب می¬ده

پیرهنی که بوی گلاب می¬ده

 پیرهنی که بوی گلاب می­ده

همة برفای روی پشت بوم رو می­ریزم توی حیاط. تمام حیاط پر از برف شده. نه حوض معلومه، نه درخت باغچه. برفا تا لب دیوار حیاط بالا اومدن. پارو رو پرت می­کنم گوشة پشت بوم. از همون بالا می­پرم پایین و فرو می­رم توی برفا. همه جا سفیده. شروع می­کنم به کندن تونل توی برفا. می­کنم تا می­رسم به حوض. حوض پر آبه و ماهی­ها دارن شنا می­کنن. محو تماشای ماهیام که یکی، چند قطره آب می­ندازه روی صورتم. یعنی کار ماهیاست؟ چشمامو باز می­کنم. آق داداش با دست و صورت خیس، بالای سرم وایستاده.
یه صدای مهربون می­گه:
- چی­کار داری بچّه­مو؟ بذار بخوابه.
غلتی می­زنم و پتو رو می­کشم روی سرم. چشمام که می­افته رو هم، از خواب می­پرم که مدرسه­م دیر شده. می­دوم گوشة اتاق، کتابامو می­زنم زیر بغلم و می­دوم سمت مدرسه. همة بچّه­ها رفتن سر کلاس. آقای ناظم با خط­کش چوبیش دم در وایستاده.
داد می­زنه:
- بازم که دیر اومدی.
خط­کش رو می بره بالا و می­کوبه به پهلوم. چشمامو که باز می­کنم، آق داداش وایستاده بالای سرم.
می­گه:
-پاشو دیگه. چقدر می­خوابی؟
صدای مهربون می­گه:
- مدرسه که نداره. بذارین بخوابه.
خوابم می­یاد. چشامو باز می­کنم و می­بندم. خونه بوی نفت و سماور می­ده. ننه پای سماور نشسته و داره چایی می­ریزه. سفره پهنه. یکی کنار ننه نشسته که درست نمی­بینمش. هیکل محوش، منو یاد «ننه آقا» می‌ندازه. دلم تنگ می­شه برای ننه آقا. برای قطیفة سفیدش و پنج تومنی که گوشه­ش بسته، برای دستای چروکیده­ش و ناخونای حنا کرده­ش. ننه آقا منو دوست داره. ننه آقا که می­یاد، نه آقام کاری به کارم داره، نه آق داداش. همة روز رو می­شینم پیش ننه آقا و کاراش رو انجام می­دم. شبا کنار ننه آقا می­خوابم و قصّة «بی بی نگار و سلطون مار» رو گوش می­کنم. اون وقت خودم رو شکل پسر پادشاه می­بینم که جادوگرا مارش کردن.
ننه می­گه:
- پاشو.، ننه آقا اومده.
هنوز شکل پسر پادشام که مار شده، امّا ننه دروغ نمی­گه. یعنی ننه آقا اومده؟ از خواب می­پرم و روی جام می­شینم. ننه آقا، کنار سفرة صبحونه نشسته و داره نون و ماست می­خوره. می­دوم سمت ننه آقا.
آق داداش داد می­زنه:
- اوّل دست و صورتت رو بشور.
می­دوم توی حیاط. حوض پر آبه. ماهیا دارن توی زلالی آب شنا می­کنن.

 

یه مشت آب می­زنم به صورتم. خواب از کلّه­م می­پره. نه مدرسه دارم، نه مشق و تمرین. ننه آقا هم که اومده تا چند روز پیش ما باشه. خوشی می­افته به دلم. یه مشت دیگه آب می­زنم به صورتم.... حالا می­تونم برم پیش ننه آقا و بغلش کنم؛ دستش رو ببوسم و سرم رو بذارم روی زانوش؛ پیرهنش رو بو کنم که بوی گلاب می­ده. 
نظرات

 نام:
 *نظر: