امروز  چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
سزاوارترین مرد
۱۳۹۴/۰۷/۰۸ تعداد بازدید: ۳۸۷۷
print

سزاوارترین مرد به قلم: حسن احمدی فرد قسمت هشتم

سزاوارترین مرد

 سزاوارترین مرد

به قلم:  حسن احمدی فرد
قسمت هشتم
 
در قسمت های قبل خواندید که محمود پسر غلامعلی توانست سرانجام در یک کارگاه مشغول به کار شود. کارگاه میرزا باقر رادمرد برای محمود جایی بود که بخشی از شایستگی هایش را اثبات کرد و میرزا باقر تصمیم گرفت برای محمدحسن هم چرخ گلدوزی بخرد. از سوی دیگر کبرا در بیمارستان با اقبال مواجه می شود و در پی یک مکالمه سیلی محکمی به گوش وی مینوازد. چندی بعد خانوم جان نیز از دنیا میرود و کبرا و فرزندانش تنهاتر از قبل میشوند. محمود بزرگ و بزرگتر شده و به دستفروشی نیز می پردازد. کم کم به فکر ازدواج افتاده که در یک تصادف کوچک و اتفاقی با موتور، مهر دختری به دلش می نشیند. در خواستگاری اتفاقی از منزل دختری، محمود به صورت اتفاقی در می یابد که وی همان دختری است که با او تصادف کرده است. عروسی سر می گیرد و پس از آن محمود کم کم به ساخت و ساز رو می آورد و در پی ساخت پاساژ سزاوار با مشکلاتی برخورد می کند . . .
***
شهر شلوغ شده بود. کسی سراغی از مغازههای پاساژ نمیگرفت. کاسبیها تعریفی نداشت اما کی به فکر کاسبی بود؟ انگار چندهزارتا آدم که سالها توی خانهها حبس شده بودند، حالا از قفس آزاده شده و به خیابانها ریخته بودند. شهامتی آشکار به دل همه افتاده بود. اسم «آیت الله خمینی» را که تا همین ماههای قبل حتی در کنج انباری خانهها نمیشد به زبان آورد، حالا سر هر کوچه و خیابان میشد شنید. محمود هر روز صبح که به پاساژ میآمد، گُله به گُله آدمهایی را می دید که دور هم جمع شدهاند. ساعت 10 که میشد، کسی از بیت آیتالله قمی یا از مسجد کرامت میآمد و جمعیت را سر و سامان میداد. اعلامیهای میخواند و بعد شعارها شروع میشد. «مرگ بر شاه» شعار اصلی بود. مردم انگار توی هیأتهای شبهای محرم باشد و بخواهند سهضرب سینه بزنند، دم میگرفتند که: مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مــَــرگ بــَــر شاه. بگو: مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مــَــرگ بــَــر شاه. گاهی هم شعار میدادند: استقلال، آزادی، حکومت اسلامی.
اوایل ماهی یکی دو تظاهرات، بعداً هفتهای یکیدوبار، بعد هم تظاهرات شد کار هر روزهی مردم. بیشتر تظاهراتها یا از میدان مجسمه بود یا از فلکهی امام رضا(ع). از میدان مجسمه میرفتند سمت چهارراه نادری. جلوی مسجد کرامت، عبدالکریم هاشمینژاد سخنرانی قرّایی میکرد و جمعیت از جلوی خانهی آیت الله قمی رد میشد و به سمت حرم میرفت. گاهی هم تظاهرات از فلکه امام رضا(ع) و بیمارستان شاه رضا شروع می شد و کار به خیابان جهانبانی میکشید. چند باری هم مردم خودشان را به نزدیک استانداری رسانده بودند اما گاردیها نگذاشته بودند کسی به ساختمان استانداری وارد بشود.
همان روزها بود که مردم نام «شاه رضا» را از روی بیمارستان برداشتند و نام امام رضـــا(ع) را گذاشتنــد. پیش از آن هم بیمارستـــانهای «شهناز» و«6 بهمن»شده بود «دکتر مصدق» و «17 شهریور». اما هیچ کدام به اندازه تغییر اسم بیمارستان امام رضا در شهر صدا نکرد.
آن روز میمنت، افسانه را که از شب قبلش تب کرده بود و شیر نمیخورد، برده بود تا به پزشکهای بخش اطفال بیمارستان شاه رضا نشان بدهد. کبرا هم هرچه اصرار کرده بود که همراهش برود، میمنت قبول نکرده بود. محمود روی ایوان مسافرخانه، مشرف به خیابان تهران نشسته بود و داشت به اخبار رادیو گوش میکرد که اعلامیهای از آیت الله سید عبدالله شیرازی میخواند. شهر شلوغتر از هر روز بود. کسی خبر آورده بود که ارتشیها به دستور نائبالتولیه ریختهاند و تحصن دکترها را در بیمارستان شاه رضا به هم زدهاند. میگفت، خود «تیمسار عزیزی» دستور شلیک داده است. کامیونهای ارتشی هی میرفتند و میآمدند. محمود دلش میجوشید. به سرش افتاد، امروز زودتر برود خانه و نگذارد بعدازظهر کسی بیرون برود. توی همین فکرها بود که پیشکارش از توی اطاق پلهها صدا زد: محمود آقا! تلفن.
پشت خط کبرا هراسان خبر داد که میمنت چند ساعتی میشود که رفته بیمارستان شاه رضا و برنگشته، افسانه را هم با خودش برده است. محمود نام بیمارستان شاه رضا و افسانه را که شنید حال خودش را نفهمید. داد زد: چرا گذاشتین بره؟ آخه امروز که از زمین و زمان بلا میریزه چه وقت رفتن تو اون جهنمه؟ تلفن را انداخت و راه افتاد. فولکسش را سوار شد و از چهارراه کلانتر انداخت سمت مدرسه فردوسی. مدرسه هنوز هم مثل همان سالهای قبل بود. کاش وقت دیگری بود و محمود میتوانست یک دل سیر مدرسهی کودکیاش را تماشا کند. ولولهای به جانش افتاد اما اجازهی لحظهای فکرکردن به چیز دیگری را نمیداد. توی راه صدبار از خودش پرسید: آخه چرا امروز؟ چرا شاه رضا؟
اطراف بیمارستان امام رضا(ع) پر بود از سربازهای مسلح. ماشین را گوشه خیابان رها کرد و دوید سمت بیمارستان. به فلکه امام رضا(ع) که رسید ازدحام جمعیت به حدی بود که نمیشد جلوتر رفت. چند نفری هم از چنارهای بلند وسط فلکه بالا رفته بودند تا بتوانند از داخل بیمارستان چیزی ببینند. چندتا مجروح را از در بیمارستان بیرون آوردند. خون، سر و صورتشان را پر کرده بود. چندتا روحانی هم روی پلههای داروخانه داشتند برای مردم نطق میکردند. یکیشان پوکههای فشنگی را نشان مردم داد و گفت:
ــ ببینید ای مردم! ببینید چگونه با سلاحی که با پول همین مردم تهیه شده به جان مردم افتادهاند.
محمود از روی صدا شناختش. عبدالکریم هاشمینژاد بود که هر روز جلوی مسجد کرامت میایستاد. عمامهاش را میداد سمت انتهای سرش و نطقهای آتشین میکرد. محمود، سخنرانیهای هاشمینژاد را دوست داشت. هر جا که میشنید قرار است او سخنرانی کند، خودش را میرساند. حرف آنهایی هم که مرتب در گوشش زمزمه میکردند که خودت را از اجتماعات دور نگهدار، به خوردش نمیرفت. آن روز اما دلشوره، به محمود اجازه نمیداد بماند و سخنرانی هاشمینژاد را گوش کند.
سعی کرد خودش را به داخل بیمارستان برساند. نمیتوانست آرام بگیرد. جوانهایی که دستهایشان را به هم داده بودند تا نگذارند کسی داخل شود را هل داد و از بینشان رد شد. دوید سمت بخش اطفال. کسی از گاردیها توی بیمارستان نبود. اما جمعیت جلوی بخش اطفال جمع شده بودند. بالای پلههای بخش اطفال یک روحانی داشت با چندتا خبرنگار صحبت میکرد. محمود، روحانی را شناخت. سید علی خامنهای با صدایی رسا داشت جای گلولهها را به خبرنگاران نشان میداد. شیخ عباس واعظ هم کنارش بود. محمود خواست از پلهها بالا بدود که جوان تنومندی راهش را گرفت:
ــ کجا میری؟ بخش رو خالی کردن.
ــ زنم! بچهام!
ــ کسی توی بخش نیست. زخمیها رو بردن بخش قلب. اونجا دنبال خونوادهات بگرد.
بخش قلب پر شده بود از صدای گریهی بچههای قد و نیم قد. بچههایی را که توی بخش اطفال بستری بودند، آورده بودند اینجا. مادرها، دنبال بچههایشان میگشتند و به سر و سینهشان میزدند. محمود صدا زد: میمنت؟ پاسخی نیامد.
دیوانهوار داد کشید: میمنت؟ و بغضش ترکید. هقهقش توی سالن پیچید اما کسی توجهی نداشت. پیرمردی زد به شانهاش و گفت: گریه نکن. اگه خونوادهات توی جمعیت نیست برو خونه. شاید الان خونه باشه.
نور امیدی به دل محمود افتاد. نکند میمنت اصلاً نیامده بیمارستان شاهرضا. کاش پشت تلفن از مادرش دقیقتر میپرسید.
برگشت. جمعیت هنوز دور فلکه امام رضا(ع) ایستاده بودند. محمود خودش را به ماشینش رساند. خسته بود و کلافه. دلشوره مستأصلش کرده بود. کج کرد سمت خانه. خیابانها شلوغ بود و مردم هرکدام به سمتی میدویدند. تا به خیابان محمدرضا شاه برسد، هزار بار مرد و زنده شد. سر کوچه، چشمش به مادرش افتاد. سعیکرد از چهرهی مادرش ماجرا را بخواند.
کبرا محمود را دید، جلو دوید و گفت:
ــ کجایی بچه؟ نصف عمر شدم.
ــ میمنت اومد؟
ــ اومد. الان خونه است. داره افسانه رو میخوابونه.
عرق به تن محمود نشست. نفسش را بیرون داد و لب جدول رها شد. انگار خبر سلامتی میمنت و افسانه، تازه یادش آورده بود که چند ساعت دویده است. نای بلند شدن نداشت. اگر میشد همان جا لب جدول دراز میکشید.
توی اتاق افسانه روی پای مادرش خوابش برده بود. محمود توی چارچوب در نشست و عرق صورتش را با آستین پاک کرد. چشمهای میمنت سرخ بود. معلوم بود که حسابی گریه کرده است.
محمود بیرمق نالید که:
ــ کجایی تو؟
ــ مُردم و زنده شدم محمود. توی بخش بودم که گاز اشکآور زدند. زیر گلوله از بخش زدم بیرون. اگه زندهام به خاطر این بچه است که عمرش به دنیا بود. خدا ذلیلشون کنه که بچههای مردم رو به خاک و خون کشیدن. اشکها به صورت میمنت دوید.
 
شهر حسابی شلوغ شده بود. خبر رسیده بود دولت، فرماندار نظامی و نائبالتولیه را به خاطر حمله به بیمارستان شاه رضا عزل کرده و از مردم عذر خواسته است. توی مردم ولوله افتاده بود که یک گروهبان جوان، تیمسار عزیزی را خلع سلاح کرده و زده توی گوشش. یعنی کسی توانسته بود، دماغ این نظامی مستبد را به خاک بمالد؟ اما اینها نمیتوانست آتش خشم مردم را خاموش کند. شوری به جان مردم افتاده بود. جانشان را سر دست گرفته بودند و هیچ چیز جلودارشان نبود. جنازهی خونی جوانهایشان را روی دست میبرند و به گاردیها حمله میکردند.
مردم توی میدان مجسمه، مجسمهی شاه و اسبش را پایین کشیده بودند و اسم میدان را گذاشته بودند «میدان شهدا». توی سرتاسر خیابان استانداری، تانکهای ارتش یک طرف خیابان را گرفته بود. هر روز تظاهرات بود. مردها صبح که میشد وضو میگرفتند و میزدند بیرون. زنها، بچههای قنداقیشان را بغل میکردند و به خیابان میآمدند. هر روز از یک گوشهی شهر خبری میرسید. ادارههای دولتی به تصرف مردم درمیآمد. هیچکس سر کار نمیرفت.
شهربانی به هم ریخته بود. کلانتریها دست مردم بود. جوانها هرچندنفر یک «یوزی» داشتند که از یک کلانتری در برده بودند. چند نفری هم بودند که« ژ-3» داشتند. میگفتند چندتا سرباز، شبانه اسلحههای پادگان را بیرون آوردهاند و صبح، تیمسارها توی میدان صبحگاه ارتش، تیربارانشان کردهاند. کسی خبر دقیقی نداشت.
از بیت آیات عظام فتوا رسیده بود که تخریب اموال عمومی حرام است. عکس شاه بود که این طرف و آن طرف پاره میشد. شور عوض کردن اســمها به جان مردم افتــاده بود. خیابان «عــدل پهلوی» شده بــود «عدل خمینی (ره)»، خیابان «محمدرضا شاه» شده بود «دکتر فاطمی»، «چهارراه نادری» شده بود «چهارراه شهدا» و . . .  .
توی مردم ولوله افتاده بود که آقای خمینی تصمیم گرفتهاند همین روزها بعد از 15 سال تبعید به کشور برگردند اما بختیار، نخستوزیر شاه، مخالفت کرده است. مردم در تظاهراتها علیه بختیار شعار میدادند. کار رژیم یکسره شده بود. استوارهای شهربانی که تا دیروز به مردم تحکم میکردند، حالا با لباس مبدل از خانه بیرون میآمدند تا کسی کاری به کارشان نداشته باشد.
شهر در تب انقلابیگری میسوخت. مردم ریخته بودند و زندان ساواک را توی خیابان کوهسنگی تصرف کرده بودند و زندانیهای شکنجه شده را بیرون آورده بودند که رمق به تن نداشتند. بعد ساواکیها را همانجا کشته بودند. ادارهی رادیو و تلویزیون بیشتر از همه تلفات گرفته بود. کلی جوان کشته شده بودند تا مردم توانسته بودند، آنجا را هم به تصرف خودشان در بیاورند و صدای انقلاب مردم ایران را به گوش همه برسانند. همه جای شهر به تصرف انقلابیها در آمده بود. باغ ملکآباد و کاخ تابستانی شاه هم دست مردم بود.
12 بهمن که امام خمینی (ره) وارد فرودگاه مهرآباد تهران شدند، مردم توی خیابانهای مشهد گل و شیرینی پخش میکردند. شهرها یکی بعد از دیگری سقوط میکرد. خبر میرسید که پادگان تربتحیدریه همچنان مقاومت میکند. سیل جمعیت بود که به سمت تربت راه افتاده بود تا شهر را از دست ارتشیها آزاد کند. امام همان روزهای اول دستور دادند ارتشیها به مردم بپیوندند. سربازها و افسرها دستهدسته از پادگانها بیرون میآمدند و به مردم میپیوستند. خبر رسید که امام از مردم خواستهاند تا به پادگانها حمله نکنند و اسلحهها را بیرون نبرند.
***
توی یکی از همان روزهای خون و شعار بود که آن اتفاق افتاد؛ اتفاقی که دست تقدیر رقم زدهبود تا انتقام آن همه ظلم و ستم را از اقبال بگیرد. آن روز شهر شلوغتر از همیشه بود. میگفتند از ساختمان ساواک مردم را به گلوله بستهاند. محمود ظهر خودش را به خانه رساند. کبرا طبقِ معمول، سر کوچه ایستاده بود تا از آمدن محمود خبر بگیرد. موقع نهار بود که در زدند. کسی انگار با لگد به در زد. لقمه در دهان محمود ماند. یعنی کی میتوانست این وقت ظهر درِ خانه را این طوری بزند؟ علیرضا و امیر پاشدند که در را باز کنند. محمود اشاره کرد که نه. خودش پاشد و به حیاط آمد. داد زد:
ــ کیه؟
کسی با صدایی زمخت اما رعشهدار گفت:
ــ باز کن.
در را که باز کرد. کسی پشت در افتاد روی دو زانویش. از سرش خون میریخت. تمام لباسهایش غرق خون بود. نمیشد شناختش. تمام صورت تراشیدهاش زیر خون بود. نالید که:
ــ بگو مادرت بیاد.
ــ چی؟
ــ غیرتی نشو بچه. به مادرت بگو بیاد . . .
کبرا و میمنت که به حیاط آمده بودند، جلو دویدند.
مرد زخمی سرش را بالا گرفت. زل زد به صورت کبرا و نالید که:
ــ حسرت یک نگاه محبتآمیز رو به دلم گذاشتی . . . 
صدایش بریده بریده بود. با آخرین رمقهایش حرف میزد.
ــ همهی عمرم را زدم که به تو برسم . . . اگر حلال و حرام کردم . . . اگردزدیدم و ربا گرفتم همه برای این بود که تو رو به دست بیارم . . . زندگی رو از من و از خودت دریغ کردی دختر . . .
کبرا رعشه به تنش افتاده بود. اشکهایش سرازیر شده بود روی صورتش. میمنت صورت بچهها را برگرداند تا مرد زخمی را نبینند. یعنی این اقبال بود؟ اینجا چکار میکرد؟ چطور خانه کبرا را پیدا کرده بود؟ چطور خودش را به این جا رسانده بود؟ اصلاً چرا توی این وضع باید خودش را به کبرا برساند. کبرایی که حالا چین و چروک زندگی حسابی روی صورتش نشسته بود و گذر سالها به دستهایش رعشه انداخته بود و موهایش را سپید کرده بود.
ــ باید میاومدم . . . حالا که دارم میرم مگه میشه بیخبر برم . . .
خون چکه کرد روی چشمهایش. تکیه داد به در و توی کوچه نشست. سرش شکاف برداشته بود. خون، از شکاف بیرون میزد.
ــ همهی سفتههای حاج مصیب رو جمع کردم تا خودم بشم تنها طلبکارش. دقمرگش کردم اما نتونستم دخترش رو به دست بیارم . . . خونهی سرشور رو من از چنگتون درآوردم . . . نفرین غلامعلی بیچارهام کرد کبرا . . . نفرین مادرت کمرم رو شکست.
صدایش قطع شد. همه خشکشان زده بود. حتی چند نفری که داشتند از کوچه رد میشدند انگار صاعقه بهشان زده باشد، خشک شده بودند.
ــ دنبال هزارتا دختر رفتم بلکه بوی تورو داشته باشن . . . یک عمر مرگ رو زندگی کردم کبرا . . . این هم آخر و عاقبتم . . . به پسرت بگو نگران چکهاش نباشه . . . دیگه اقبالی نیست که جون به سرش کنه . . . اقبال، عبرت دنیا شد.
سرش افتاد روی شانههایش.
ــ حلالم کن کبرا.
کجا شنیده بود؟ کبرا این جمله را کجا شنیده بود که حالا یادش نمیآمد؟ چه کسی این جمله را به کبرا گفتهبود که این طور در ذهنش حک شده بود؟ صدا آشنا بود. صدای گرم و جاندار مردی مهربان. مردی که عاشق زن و بچهاش بود اما روزگار نگذاشت کنار هم باشند. انگار دستهایی تنومند آمده بود و شانههای نحیف زنی را گرفته بود در این آفتاب رنگ پریدهی بهمنماه مشهد . . . صدای هقهق گریهی کبرا حیاط را پرکرد. کاش غلامعلی بود و امروز را میدید. کسی که سند نگونبختی مردِ زندگی کبرا را مهر کرده بود، حالا پشت در خانهی کبرا روی زمین افتاده بود و داشت نفسهای آخرش را میکشید . . . آخ که آدم توی این چهارروز عمر، چه چیزها که نمیبیند.
***
ماجرا همین طور اتفاق افتاد. بعدها محمود شنید که جوانهای انقلابی توی شلوغیهای میدان شهدا جلوی ماشین اقبال را میگیرند که داشته با یک چمدان طلا فرار میکرده است. از توی جمعیت کسی اقبال را میشناسد. جوانها اقبال را دستگیر میکنند. همان که اقبال را شناخته بوده، میدود دنبال کسی تا او را به میدان شهدا بیاورد. ساعتی بعد، آن فرد خودش را به میدان شهدا میرساند و از جوانهای کمیته انقلاب میخواهد بگذارند این مرد دستگیر شده را ببیند. جوانها اقبال را میآورند تا مرد شناساییاش کند. مرد زل میزند به چشمهای اقبال و میگوید:
ــ منو میشناسی؟
اقبال به صورت مرد نگاه نمیکند. مرد داد میزند:
ــ سرت رو بالا بگیر بیصفت.
قبل از آن که جوانهای کمیتهای بتوانند کاری کنند، تبرش را از زیر لباس بیرون میکشد و به فرق اقبال میکوبد. میگفتند مرد، قصابی بوده که اقبال، نشسته زیر پای زنش. آنقدر توی گوش زن خوانده تا دلش را به دست آورده و بیسیرتش کرده. بعد هم ولش کرده و رفته. زن هم یک روز، دوتا بچههایش را به خانهی مادر شوهرش برده و خودش را در خانهاش آتش زده است.
 
انقلاب اسلامی که به پیروزی رسید، باز دوباره آرامش به مشهد برگشت. دوباره همان شلوغی دور حرم و زوار تُرک و فارس و عربی که از راههای دور و نزدیک به زیارت آقا امام رضا(ع) میآمدند. پاساژ هم دوباره شلوغ شده بود اما بیشتر از مغازهها، اتاقهای مسافرخانه بود که طرفدار داشت. آنقدر که محمود به صرافت افتاد مغازهها را هم به اتاق تبدیل کند. کمکم کل پاساژ شد مسافرخانه و محمود بی آنکه بداند از کار ساختوساز وارد مسافرخانهداری شد. دست روزگار این بار میخواست استعداد محمود را در حرفهی دیگری به کار بگیرد. میزبانی زائران امام رضا(ع) آنقدر برکت داشت که محمود همهی وقتش را گذاشته بود برای مسافرخانه. سرش حسابی شلوغ شده بود. هر روز یک گوشهی مسافرخانه به تعمیر احتیاج پیدا میکرد. گاهی هم باید دیواری میچید یا دیواری را بر میداشت. با همهی گرفتاریاش در مسافرخانه، هنوز هم دستی در کار ساختوساز داشت. نمیتوانست بیساختوساز روزگار بگذراند.
دلش میخواست بهترین هتل دنیا را بسازد. زوار امام رضا (ع) لیاقت این را دارند که توی شیکترین هتل دنیا پذیرایی بشوند. همان جا بود که با خودش عهد کرد، یک روز یکی از بهترین هتلهای دنیا را همینجا توی همین مشهد بسازد.
آرزویش البته خیلی به طول نینجامید. به برکت زائران امام رضا(ع)، کاروبار مسافرخانه سکه بود. مسافر از مسافر جدایی نداشت. محمود میدانست این رونق کسب و کار برای این است تا هر چه زودتر، آرزویش را جامه عمل بپوشاند. امام رضا(ع) نذر محمود را پذیرفته بود. محمود باید هر چه زودتر دست به کار میشد.
خانههای پشت مسافرخانه را که خرید، خرابکردن مسافرخانه را شروع کرد. وقتش شده بود تا محمود بزرگترین کار عمرش را شروع کند.
***
مرگ کبرا ساده بود. درست مثل خانمجان که ساده مرد. مادر برای چند روزی رفته بود تهران . . . بعد ناگهان یک تلفن شبانه . . . زنِ قاسم پشت تلفن هقهق میکرد. محمود که رسید، چند ساعتی میشد که مادر، تمام کرده بود. احمد قبل از محمود رسیده بود و داشت کنار جنازهی مادر گریه میکرد. سوری از گرگان رسیده بود و خودش را انداخته بود روی جنازه. صورتش را خراشیده بود و موهایش پریشان شده بودند.
چشم احمد به محمود که افتاد نالید که :
ــ باز یتیم شدیم داداش.
کبرا بیخبر رفته بود اما توانسته بود با مرگش باز چهار اولادش را دورهم جمع کند، چهار اولادی که حاصل همهی زندگی پریشان او بود.
***
کارگرها داشتند سقفی را خراب میکردند. محمود توی ایوان نشسته بود و چایش را هورت میکشید. گرد و خاک خرابی روی سر و صورتش نشسته بود. لباس سیاهش از زور عرق، سفیدک زده بود. داشت کار کارگرها را تماشا میکرد که صدای همهمهی جمعیت توجهش را به خود جلب کرد. توی خیابان تهران داشتند شهیدی را تشییع میکردند. جنازهی شهید جلو بود و جمعیت پشت سرش شعار میدادند و حرکت میکردند. محمود سرک کشید تا اوضاع را بهتر ببیند که چشمش به عکس بزرگ شهید افتاد که کسی نقاشی کرده بود. چقدر این چهره آشنا بود؟ ولولهای به جان محمود افتاد. این چهره با محاسن بلند را کجا دیده بود. بیاختیار پایین دوید و خودش را به جمعیت رساند. زنی عکس دیگری از شهید در دست داشت و چادرش را توی صورتش کشیده بود. یک نفر زیر بغلش را گرفته بود و راهش میبرد. «جواد» توی قاب عکس داشت لبخند میزد. عکس توی «میدان ضد» گرفته شده بود. با محمود باهم عکس گرفتند. اول محمود نشست لای گلهای بلند اختر و جواد از او عکس گرفت. بعد جواد نشست و محمود از او عکس گرفت. جوری دوربین را تنظیم کرد که حرم هم از دور توی عکس باشد.
جلو دوید. زمین خورد و باز بلند شد. جمعیت ایستاد و جنازه را روی زمین گذاشت. محمود خودش را سر جنازه رساند. صورت تکیده جواد در لباس پاسداری توی تابوت لبخند به لب داشت. محمود حال خودش را نفهمید وقتی به هوش آمد که دید گوشهی خیابان نشسته و کسی توی صورتش گلاب میپاشد. چطور شده بود؟ چرا این چندسال از جواد بیخبر بود؟ از کسی که دستش را گرفت و پایش را به محافل ادبی باز کرد. بردش کانون نشر حقایق و پای درس «محمد تقی مزینانی» نشاندش. جواد همیشه چند قدم از او جلوتر بود. چرا این چند سال از حال جواد بیخبر بود؟ چرا حالا باید جواد را ببیند؟ حالا که توی تابوت دراز کشیده و صورتش مثل قرص ماه می درخشد . . .
کاش میگذاشتند ساعتها با دوست قدیمیاش خلوت کند؛ با کسی که روزهای جوانیشان را با هم گذرانده بودند. روزهای شاد با هم بودن. روزهای شعر شنیدن توی قهوه خانه داش آقا. روزهای جلسات تفسیر قرآن توی کانون نشر حقایق.
 
با درست شدن وام بانک، کار ساخت هتل سرعت گرفت. هیچ کس باور نمیکرد محمود سزاوار بتواند با سرمایه خودش اولین هتل چهارستارهی اطراف حرم را بسازد. سرمایهدارهای عمدهی مشهد هم فکرش را نمیکردند که بشود در این شهر و در اطراف حرم با این انبوه مسافرخانهها، هتل چهارستاره بنا کرد. اما محمود این آرزوی دیرینهاش را سرانجام محقق کرد. هتل، دیماه 1378 افتتاح شد، گرد پیری روی سر و صورت محمود نشسته بود. تا آخرین روز ساخت هتل، خودش همپای کارگرها کار میکرد.
روز افتتاح هتل، بهترین روز عمر محمود بود. احساس میکرد روح مادرش از کار او راضی است. توی لابی هتل میز و صندلی چیده بودند. استاندار قرار بود سخنرانی کند. چند نفر از مسؤولان آستان قدس هم آمده بودند.
استاندار در سخنرانیاش گفت :
جناب آقای حاج محمود سزاوار بندی، حقیقتاً با تلاشی پیگیر و همتی والا توانستهاند بخشی از شأنیت و جایگاهی را که برای زائران حضرت ثامنالحجج(ع) بایستی قائل شد، در نظر گرفته و هتلی بایسته و شایسته احداث نمایند و امیدواریم نتیجه این عمل خیر را در دنیا و آخرت ببینند.
بعد نوبت محمود سزاوار بود تا پشت تریبون برود و با حاضران صحبت کند:
«امروز که با لطف خداوند و عنایات آقا علیبنموسیالرضا(ع) توانسته ایم هتلی در خور زائران حضرتش مهیا نماییم، بسیار خرسندیم و به خود میبالیم و از این رهگذر خداوند را سپاس میگوییم.
امید آن را داریم که بتوانیم همواره خادم زائران این آستان مَلَکپاسبان باشیم و نسل ما نیز همواره پیرو و راهرو این مسیر ارزشمند و الهی باشد تا روزی که شاهد احداث و افتتاح هشت هتل به نام نامی هشتمین مهر سپهر ولایت و امامت باشیم.
 
توی اتاق هتل بود. میهماندار هتل با لهجه چینی، چیزی به انگلیسی گفته بود و میز صبحانه را جمع کرده بود. محمود زنگ زده بود به ایران و با میمنت صحبت کرده بود. حالا داشت آماده میشد، بیرون برود. باید امروز چند تا از طرحهای معماری را میدید و از چندتا نمایشگاه خدمات هتلداری دیدن میکرد. دوربینش را برداشت و از زوایای اتاق عکس گرفت. طراحی شرقی اتاق، میتوانست در کار ساخت هتل جدید قصر به کار بیاید. برگشت و ناگهان چشمش به آیینه افتاد. کسی از توی آیینه داشت به محمود لبخند میزد. باید وحشت میکرد اما اصلاً نترسید. نمیدانست چرا. برگشت. دختری جوان، شکل جوانیهای مادرش توی قاب کهنهی اتاق نشیمن، کنارش ایستاده بود. زن جوان لبخندی زد و گفت:
ــ پیر شدی مادر.
مرد تنومند از قاب آیینه بیرون آمد و کنار محمود ایستاد:
ــ پسرهایم به خودم رفته اند کبرا! رشید و تنومند. خوب تربیتشان کردی.
ــ از من راضی هستی غلامعلی؟
ــ تا در خانهی خدا خانومجان. مگه غلامعلی میتونه از کبرا راضی نباشه؟ همهی مصیبت زندگی افتاد روی دوش تو. بچههامون رو تنهایی بزرگ کردی.
مرد تنومند برگشت سمت محمود:
ــ بابا، محمودم! دلم برات تنگ شده بود، برای این که بغلت کنم، ببوسمت. پیر شدی بابا.
بغلش کرد. آغوشش گرم بود و آرام. مثل آفتاب صبحهای حرم امام رضا(ع)، مثل روشناییهایی که توی آیینهکاریهای حرم موج میخورد. مثل خنکای آب سقاخانه اسماعیل طلا. محمود خوابش گرفته بود. مثل وقتی که جوان بود و خسته از کار به خانه میآمد و تا مادر، سفره میانداخت محمود، خوابش برده بود. مثل نوجوانیها، وقتی خسته از مدرسه برمیگشت و پای بساط پاکتسازی خوابش میبرد. مثل وقتی که کودک بود و دلش بهانهی مادرش را میگرفت و تنها توی بغل او میخوابید. خسته بود. خستگی یک عمر زندگی، ناگهان خودش را انداخته بود روی شانههای محمود. انگار همهی عمرش را نخوابیده بود. زن جوان بغلش کرد.
ــ بیا توی بغلم مادر، محمودم!
چشمهایش روی هم افتاد. بوی صحن سنگفرش خانه حاج مصیب میآمد. اینجا توی هتلی در شانگهای چین، بوی گلهای لاله عباسی باغچهی کوچک تاجور خانم. بوی دامن میمنت . . .
گم شد. در گیجی بیپایانی گم شد. مثل کسی که در دریایی آرام فرو برود. دریا سفید بود. سفیدِ سفید.
پایان

 

 

نظرات

 نام:
 *نظر: