امروز  شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
روزهای مردی از دیار ندوشن
۱۳۹۴/۰۶/۱۰ تعداد بازدید: ۱۸۴۴
print

"روزها"ی مردی از دیار ندوشن

روزهای مردی از دیار ندوشن

 

 

 

 

"روزها"یمردیازدیارندوشن
 
 
طی چندین شماره گذشته، داستان زندگی مرحوم حاج محمود سزاوار بندی، بنیانگذار فقید گروه هتل های بین المللی قصر و پدر صنعت هتلداری ایران را که در قالب داستانی واقعی و جذاب و توسط آقای حسن احمدی فرد به رشته تحریر درآمده بود، به صورت پاورقی منتشر کردیم. با پایان یافتن داستان سزاوارترین مرد ـ که البته در قالب کتابی نفیس به همین نام و با مقدمه آقای دکتر علیرضا سزاوار به زیور طبع نیز آراسته شد ـ و نظر به استقبال فراوان خوانندگان بر آن شدیم در ادامه، این سنت را در قالب سلسله نوشتارهایی در خصوص زندگینامه بزرگان و نامآوران این مرز و بوم، ادامه دهیم. بر همین اساس و برای گام نخست در دو بخش به زندگینامه خودنوشته اندیشمندی بنام و نامآشنایی دیگر از سرزمینمان، خواهیم پرداخت.
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن، شاعر، منتقد، مترجم و پژوهشگر برجسته ایرانی، در سال 1304 خورشیدی در روستای «کبوده» از توابع ندوشنِ شهرستان میبد یزد دیده به جهان گشود. وی در دهه سوم زندگیاش، به منظور تکمیل تحصیلات به اروپا عزیمت کرد و موفق به اخذ دکترای حقوق بینالملل از دانشکدهی حقوق دانشگاه سوربن پاریس گردید. دکتر اسلامی علاوه بر حقوق، تألیفات و مقالات زیادی در حوزه ادبیات فارسی نیز به رشتهی تحریر درآورده و هماکنون در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و در مقطع دکترای ادبیات، به تدریس «مکتبهای ادبی جهان» مشغول است. دکتر اسلامی در مدت پنجاه سال، بیش از 45 کتاب و صدها مقاله در باب فرهنگ و تاریخ ایران و ادبیات فارسی از خود به یادگار گذارده است. تأسیس فرهنگسرای فردوسی و انتشار فصلنامه «هستی»، از اقدامات دیگر او در زمینه اعتلای فرهنگ و ادب پارسی میباشد.
باری، بخش نخست نوشتار این نوبت از مجلّد اوّل کتاب «روزها»، تألیف همین نویسنده ـ که به خاطرات وی از چهار تا چهاردهسالگی (1308 تا 1318) پرداخته شده و چاپ اوّل آن، در سال 1363 توسّط انتشارات یزدان منتشر و روانه بازار کتاب گردیده، انتخاب شده است. «سفر به عراق و زیارت عتبات» از بخشهای زیبا و جذّاب این اثر است که با تلخیصی اندک ارائه میگردد ...
 
واقعه مهمی که در دوران کودکی من پیش آمد، عزیمت ما به کربلا بود برای زیارت. به همراه یک کاروان بزرگ حرکت کردیم؛ عدّهای خویشاوند چون عمّه و عمّهزادهها و خاله و غیره ... و عدّهای هم غریبه.
رسم بر این بود که کسی که پیشقدم زیارت یکی از اماکن متبرّکه میشد، آن را به ده اعلام میکرد تا کسان دیگری هم که چنین نیّتی میداشتند به جمع بپیوندند.
کار بدینگونه آغاز میشد که «چاووش» ده را که در آن زمان مرد نسبتاً مسنّی بود و صدای خوشطنینی داشت، به اعلام خبر وامیداشتند؛ بدین معنی که اسب یا قاطری در اختیار او میگذاشتند و او با عمامه و عبا و هیئتی موقّر، توی کوچهها راه میافتاد و به آواز جلی شعرهای برانگیزنده در نعت زیارت میخواند. شلّاقی به دستش بود؛ دهنهی اسب را در کف میلغزاند و گاه آهستهتر، گاه تندتر راه میسپرد. هر چند گاه میایستاد، چشم بر هم مینهاد و با صدای پرموج و سوزناک خود بانگ برمیداشت و آنگاه هی بر اسب میزد و نوک شلّاقی بر او مینواخت و چهار نعل به راه میافتاد. همه اینها جزو شگردهای کار بود. صدای سُمّ ستور که توی کوچههای تنگ میپیچید، گرد و خاکی که از آن بلند میشد و تحریر و زیر و بم دادن آواز.... همه میبایست برانگیزنده باشد. اگر برای مشهد بود، می‌‌خواند:
           ای دل غلام شاه جهان باش و شاه باش
                               همواره در حمایت لطف اله باش
 
           قبر امام هشتم و سلطان دین رضا
                               از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش
 
و اگر برای کربلا:
           هر که دارد هوس کرببلا بسما...
                               هر که دارد سر همراهی ما، بسما...
 
یا:
           ندای شوق امام غریب میآید
                               ز خاک کرببلا بوی سیب میآید
و شعرهای دیگری که در یاد من نمانده است.
چاووش چند روزی به همین صورت میگشت. حالت ده عوض میشد و جوششی در آن پدید میآمد. مردم به اصطلاح خودشان «دلکنده» میشدند، آه میکشیدند و اشک از چشمانشان جاری میگشت. آنها که نمیتوانستند، میگفتند خوش به حال آنهایی که میتوانند. به طور کلّی آرزوی زیارت و به خصوص زیارت عتبات که دوردست بود و چند شهید بزرگ را در خود مدفون داشت، بسیار قوی بود. بودند کسانی که تنها آرزویشان در زندگی همین باشد. در ده بین کسانی که به زیارت رفته بودند و کسانی که نرفته بودند، تفاوتی محسوس بود. به دسته اول با احترام خاصّی نگریسته میشد؛ جزو گروه «ممتازان» بودند که امام آنها را طلبیده بود و آنان همواره و مکرّر با آب و تاب شرح سفر خود را برای نرفتهها نقل میکردند؛ که چگونه مرقد را بوسیدند و چگونه دست به قفل گرفتند؛ چگونه شهر بزرگ بود و چگونه از هر فرقه، ترک و تاجیک و بربری آمده بودند.
با شنیدن صدای چاووش، هر کسی به فکر میافتاد که بتواند راهی به تشرّف پیدا کند. کسانی بودند که برای همین منظور پسانداز کرده بودند، ولی دیگران که شوق به سرشان میافتاد و پول آمادهای نداشتند چطور؟ اگر چیزی در بساط بود میفروختند: چند گوسفند، یک جُرّه آب و ....
بدین ترتیب عدّهای داوطلب میشدند و اسم آنها در ده میپیچید. در میان آنان نه تنها «اربابها» و توانگرترها بودند، بلکه کاسب و چوپان و رعیّت هم پیدا میشد. در به روی همه باز بود، گاهی کاروان بزرگ متنوّعی جمع میشد، از زن و مرد و بچّه و ...
وعده روز حرکت گذارده میشد و همگی صبح، توی رودخانه خشک بیرون دروازه گرد میشدند. علاوه بر مسافران، عدّه زیادی به بدرقه میآمدند. منظره تأثّرانگیزی بود. برجایماندگان گریه میکردند و التماسدعا میگفتند و روندگان شادکامانه جواب میدادند: «محتاجیم به دعای شما». فیضیافتگان را جزو کسانی میدانستند که به بهشت رفتن آنها حتمی است و خود را به علّت فقر، از این موهبت، محروم شده میشناختند. نمیدانستند که ثواب حسرت از ثواب عمل چه بسا که کمتر نباشد. آنگاه لحظه آخر، دست به گردن میشدند و بوســهها و معانقهها ردّ و بدل میگشت. کســانی که عازم بودنــد قیافــه سبک و خنــدان داشــتند؛ چشم هایشان برق میزد و حتّی نمیتوانستند پنهان کنند که خالی از غرور و برتری فروشیای نیستند.
این سفر اوّلی بود که من به سنّی رسیده بودم که میتوانستم حلاوت زیارت را دریابم. چون هنوز اتومبیل کمیاب بود و راهش به کبوده باز نشده بود، با «مال» یعنی الاغ و قاطر میبایست به شهر رفت، تا از آنجا اتومبیل گرفته شود. بنابراین ته رودخانه از چارپا و آدم سیاهی میزد. بعضی پیاده و بعضی سواره. ده، از سعادتمندترین افراد خود خالی میشد. آنها دور میشدند و به جایماندگان ایستاده بودند، بغض در گلو و اشک در چشم.
سفر کربلا برای من بسیار پرخاطره بود. هر لحظهاش پر از هیجان و دیدار چیزهای ناشناخته. نزدیک به تمام خویشاوندان ما جمع بودند. نخست بیابان و کویر و افق پهناور خلوت بود؛ یعنی فاصله میان کبوده و «شارسان» که یک شبانروز گذاردند تا آن را پیمودند. زنهای اعیان و از جمله مادر و خواهرم سرنشین «پالکی» بودند و مرا نیز گاه نزد آنها میفرستادند. من مرکب خاصّی نداشتم و دست به دست میگشتم؛ هر ساعتی یکی از خویشاوندان که سوار بر اسب یا قاطر بود، مرا جلوی خود میگرفت.کاروانِ شاد و سبک‌‌باری بود. به جانب غایت مقصود که زیارت تربت سرور شهیدان بود، میرفت و از این رو رنج راه به چیزی گرفته نمیشد.
چون عدّه زیاد بود، چاووش را هم با خود برداشته بودند. در چنین حالتی رسم بود که خرج چاووش را مشترکاً بپردازند. او آمده بود که بین راه شعرهای هیجانانگیز بخواند و ذکر مصیبت بکند و شوق سفر را در دلها زنده نگاه دارد. بعد که به شهر رسیدیم، دیدن شهر خود داستانی داشت. دیگر به سنّی رسیده بودم که میتوانستم تازگیها را درک کنم. برو بیا و جمعیّت، کوچههای سقفدار پر از مغازه که همان بازار بود، دوچرخه، گاری، دکانهای سرشار از جنس و عطّاریهای خوشبو. خلاصه دهها چیز که هرگز تا آن زمان ندیده بودم. از همه جالبتر گاراژ «جنوب» بود. روزی که برای خرید بلیت بدان جا رفتم، اتومبیلهای بزرگ را که هر یک در چشم من هیکل کوهی داشتند، آتش میکردند و جابهجا میکردند؛ صدای آنها، خُرخُر و دودی که از لوله اگزوز بیرون میزد و بوی بنزین، به خصوص بوی بنزین که برای من مستکننده بود؛ و این لذّتبردن از بوی بنزین را تا سالها بعد در خود نگاه داشتم که رایحه قدرت و صنعت میداد. آنگاه دیدار شوفرها که لباس چرب برتن داشتند و دستهای روغنی، ولی هر یک در نظر من یک «سوپرمن» نیمهفرنگی جلوه میکردند، زیرا میتوانستند با علم و مهارت خود این اتومبیلهای غولپیکر را به حرکت آورند. رفت و آمد به گاراژ «جنوب» چند بار تکرار شد، تا ترتیب بلیطها داده شود. چندنفری که پشت میز، در دفتر گاراژ نشسته بودند، با کت و شلوار و قیافههای بیاعتنا، آنان نیز در نظر من افراد فوقالعاده مهمّی جلوه میکردند. یکی از آنها که تحویلدار بود و پولهای نقره را جلو خود «کوت» کرده بود، با چالاکی میشمرد، یک قرانی و دو قرانی و پنج قرانی و یک تومانی را از هم جدا میکرد و از میان آنها اگر سکّه سائیدهای بود که میگفتند «کسریدارد»، وا میزد. هنوز عکس شاهان قاجار بر سکّهها بود، البتّه تعدادی هم بود که عکس رضاشاه را با کلاهپهلوی برخود داشت.
اگر روزها و روزها در گاراژ «جنوب» میماندم و تماشا میکردم، خسته نمیشدم. تنها هیجان حرکت و لذّت اتومبیل سواری، مرا به ترک محل، ناشکیبا میداشت. سرانجام آن روز بزرگ فرا رسید. اتومبیل سیمیای را ته گاراژ به ما نشان دادند و گفتند این «ماشین» شماست. من گاهی به آن نزدیک میشدم و نگاه‌‌های عاشقانه دزدانه بر آن میانداختم، چنانکه گویی مجاز نبودم که زیاد به آن خیره شوم. روز مقرّر همه مسافران توی گاراژ جمع شدیم. ما که سی چهل نفر بودیم، همگی میبایست توی این اتومبیل جا بگیریم. بار و بندیلها کنار گاراژ ریخته بود و مقدار آنها واقعاً زیاد بود؛ زیرا هر خانواده یک مجموعه مایحتاج را با خود آورده بود: از نان خشک و ماستینه و روغن و قرمه و پنیر و کشک برای خوراک، تا اسباب و وسایلی چون رختخواب و قالیچه و سماور و آتشگردان و قابلمه و آفتابه و چراغدستی و نظایر اینها؛ و آنگاه بقچهبندی لباس بود و کفنهایی که همگی با خود آورده بودند تا تبّرک کنند.
صبح که برای حرکت به گاراژ رفتیم تا عصرگاه منتظر ماندیم. نزدیک غروب شروع کردند به بستن بار. رختخوابها و بقچهها را ته اتوبوس جای میدادند، که نشیمنگاه نرمی برای سرنشینان فراهم گردد. بقیه اثاث، بالای سقف قرار داده شد. میماند چراغ دستی و آفتابه و زنبیل که آنها را با نخ به دیوارههای سیمی اتومبیل بستند. جابهجا کردن و بستن اثاث ماجرایی داشت. شاگردشوفر، بدخُلقی میکرد و دهاتیها با خواهش و خضوع، وسایل خود را در دست گرفته بودند و هر کسی میخواست که مال او را زودتر ببندند.
سرانجام هوا تاریک شد و شروع به سوار کردن کردند. زنها در ته اتومبیل نشانده شدند و مردها در جلو قرار گرفتند. خودِ سوارکردن و نشاندن، هنری میخواست که یکی از گاراژدارها متخصّص این کار بود؛ یعنی میبایست چنان تنگ نشانَد که همگی جا بگیرند. اغراق نبود اگر گفته میشد که «اگر سوزن میانداختی پایین نمیآمد». یک ردیف چهار نفری از مردها بر لبه انتها قرار گرفتند و پاهایشان آویزان ماند. جلوی آنها را طناب کشیدند که نیفتند. پدر من و یکی دیگر از مردها، پهلوی راننده نشستند که جای راحتتری بود. چیزی شبیه به کشتی نوح بود که حرکت میکرد.
پس از های و هوی بسیار و بگو مگو، اتوبوس آتش کرد و در حالی که بانگ صلوات از آن بلند بود، از گاراژ بیرون رفت. بعضی از مسافران شروع کردند به دعا خواندن. کسانیکه نخستین بار بود که سوار اتومبیل میشدند (و نزدیک به تمام، اینگونه بودند) از تعجّب باز نمیایستادند که اتاق چهارچرخهای خودش برود، بیآنکه دست مرئیای آن را به جلو براند و بر رحمانیّت خدا که به بنده کافر فرنگی خود این همه هوش داده بود، آفرین میگفتند. عدّهای از مسافران، به خصوص زنها که تحمّل بو و تکان اتومبیل را نداشتند، دلبههمخوردگی پیدا میکردند. از این رو اُق و استفراغ از اینجا و آنجا شروع گشت. قوطی و دستمال ردّ و بدل میگشت که به کار برده شود. حالِ بعضی بد بود و اینان برعکس، نفرین میکردند بر «لامذهبی» که این اختراع را کرده بود، یعنی اتومبیل را.
با آنکه به نسبت زمان، سرعت خیرهکنندهای داشت، باز میبایست ساعات درازی در برگیرد تا به اصفهان و سپس قم برسد. بیش از یک شبانروز. بین راه گاهبهگاه، چاووش شعرهای مناسب به آواز میخواند و طلب صلوات میکرد، که همه مردها از ته دل میفرستادند و زنها در دل.
برای وقت گذرانی، مردها گاهی با همدیگر شوخی میکردند، گاهی تخمه میشکستند و یا چرت میزدند. چون راه اسفالت نبود، گرد و غبار عجیبی از پشت اتوبوس بلند میشد و به داخل میآمد. گرد سفید غبار همه را پوشانده بود، به خصوص ردیف اوّلیها را که دیگر سیاهی ریش و موهایشان معلوم نبود. خوشبختانه اوایل پاییز بود و هوا نه سرد، وگرنه بدنههای مشبّک اتومبیل سیمی از سرما طاقت همه را میبرید.
چون به قم رسیدیم میبایست برای زیارت حضرت معصومه (ع) دو سه روزی توقّف کرد. خانواده من در شهر قم سر و سامانی داشت؛ زیرا داییام از سالها پیش در آنجا زندگی میکرد و ما مستقیم به خانه وی رفتیم. خانواده او نیز که از پیش خبر شده بود، خود را آماده میکرد تا با ما همسفر گردد.
دایی من خانه بزرگی اجاره کرده بود و با دو زن خود که بیفرزند بودند، در آن به سر میبرد. چون از زن اوّلش اولاد پیدا نکرده بود، زن دوّم را به این امید گرفته بود، ولی فایده نکرده بود و اکنون هر دو زن در صلح و صفا با هم میزیستند. به همین علّت بیبچگی، مرا در حکم فرزند میگرفت و بسیار عزیز میداشت. زنهای او نیز به تَبَع او همین محبّت را ابراز میکردند و میتوان تصوّر کرد که من در میان این همه ناز و نوازش و تازگیها، چه حال خوشی داشتم.
شهر قم به نظرم خیلی بزرگ و آباد آمد. بازار، با دکّانهای خرّازیفروشی و بزّازیها که پارچههای رنگارنگ داشتند، منظره پریانهای داشت که از دیدنش سیر نمیشدم. چشم نمیتوانستم از آنها بردارم و دائماً میبایست دستم را بکشند که عقب نمانم. هر چیز تازه برایم بویی داشت: بوی بازار که آب و جارو کرده بودند؛ بوی آهار پارچهها؛ بوی مردم که آنها را خیلی مهم و از نوعی برتر میشناختم، زیرا شهرنشین بودند؛ آنهم چنین شهر مقدّسی که آنهمه حرفش را برایم زده و به دیدنش شوق نشان داده بودند.
وقتی همانروز اوّل به حرم رفتیم، خیرگی چشم من به اوج رسید: عظمت صحن، ازدحام جمعیت، گنبد و گلدستههای سترک، که بادگیرخانه ما در برابرشان خیلی حقیر مینمود؛ و آنگاه کاشیکاریها، آینهها و چلچراغها و خودِ ضریح نقره داخل حرم و مرمرهای لغزنده نرم زیرپا، که عرق پاها چربی بویناکی به آنها بخشیده بود. چون مادرم مرا به ضریح نزدیک کرد و گفت ببوس، نخستین بوسه عاشقانه خود را در زندگی نثار کردم، نه یکی، نه دو تا ... مرا بر سر دست بلند کردند تا قسمت بالا را هم ببوسم. بوی حرم مستکننده بود، بوی بیدمشک، تربت مُهرها، بوی بدنها و گلاب. سه روز بعد از قم حرکت کردیم. مرحله بعدی «حضرتعبدالعظیم» بود که میبایست در آن متوقّف شد و برای کرمانشاه اتومبیل گرفت. البته اتومبیل را میبایست از تهران سوار شد، ولی زائران میل نداشتند که در پایتخت توقّف کنند. این اعتقاد برای خانواده من بود که تهران، شهر گناهکار و شهر نفرینشده است، زیرا عمرسعد به طمع حکومت ری، حاضر شده بود امام حسین (ع) را شهید کند. تهران را جانشین ریِ عمرسعد میدانستند، ولی بعدها این سؤال برای من پیش آمد که قاعدتاً «شاهعبدالعظیم»، خیلی بیشتر از تهران نزدیک به منطقهای بود که ری قدیم در آن قرار داشته بود. منتها میبایست در نظر داشت که حضور مرقد «شاهزاده عبدالعظیم»، گناه جغرافیایی او را شسته و تطهیرش کرده بود، درحالیکه تهران با داشتن دستگاه حاکمه زورگو در خود، پیوسته برگناهش افزوده میشد. به هر حال، بعدها هم که بارها برای سفر زیارت به مشهد و قم از این راه گذشتیم، خانواده من از ماندن در تهران ابا میورزیدند و به شرط آن‌‌که هوا خوب بود در حضرت عبدالعظیم در باغ «سراج الملک» منزل میکردند و جز برای ضرورتِ گرفتن اتومبیل، کسی پا به تهران نمینهاد.
این بار نیز در همان باغ «سراجالملک» توقف یکروزهای شد و آنگاه عازم کرمانشاه گشتیم. کرمانشاه به نظرم حتّی از قم هم زیباتر و پررونقتر نمود کرد که مردم آن از فرط شادی و بیخیالی در چشم من نیمهفرنگی آمدند. در آنجا بود که نخستینبار «جعبه آواز» (گرامافون) را دیدم که کنار خیابان گذارده بود و آن را کوک کرده و صفحه گذارده بودند. به جادوگری بیشتر شبیه بود که از یک جعبه صدا بیرون آید، آن هم چه آوازی! همه ما مدتی ایستادیم و گوش دادیم و حیرت کردیم. فرنگی ناجنس هر روز شعبده تازهای از آستین بیرون میآورد. این سفر برای من سفر آشنایی با صنعت بود. باز در همین کرمانشاه بود که نخستین بار عکس گرفتم. ظاهراً برای تذکره ضرورت داشت. این عکس واقعاً مضحک بود: یک بچّه «لُپو» با چشمهای تحیّرزده، کلاه پهلوی بر سر، که این کلاه به او حالت بزرگترها را میبخشید؛ دستها روی هم نهاده، مؤدّب.
با ورود به خاک عراق، در یکی از شهرها با پدیده شگفتانگیز دیگری روبرو شدم و آن قطار راهآهن بود. در ایران هنوز راهآهن وجود نداشت، جز همان «ماشین دودی» میان شهر ری و تهران که هنوز ما آن را نمیشناختیم. قطار واقعاً باهیبت بود: واگنهای متعدّد، لوکوموتیو عظیم‌‌الجثّه که مانند دیو تنوره میکشید و دود از آن بیرون میآمد؛ سوت و نفیر آن، صدای تلقّ و تلقّ چرخها بر ریل، نفس زدنهای عفریتهوارش، همه این ها عجیب بود، حتّی ترساننده. توی واگنی که ما بودیم صندلی نبود. اثاث را کنارش ریختند و گوسفندوار جا گرفتند. مانند اتاق یک خانه. فضا به قدر کافی بود که من بتوانم رفت و آمد بکنم، دم پنجره بیایم و باز گردم.
دیگر هیجانم حدّ و اندازه نداشت. برحسب اتّفاق واگن ما درست چسبیده به کورهخانه لوکوموتیو بود که ما از سوراخ آن میتوانستیم زغالسنگ را که به دهانه جهنّموار آن میریختند ببینیم. دو مرد نیرومند ایستاده بودند و با بیل، زُغالها را به درون آن سرازیر میکردند که شعله میزد. همه چیزش تماشایی بود، ایستادنش و حرکتکردنش، غریو و بوقش، به خصوص در شب آنگاه که سوزنبانها، چراغهای سبز و سرخ برای علامت در دست داشتند و آن را راهنمایی میکردند که ریل عوض کند. سرخ، علامت توقّف بود و سبز، اجازهی حرکت. وقتی از ریلی به ریلی دیگر میرفت، شبیه به حیوان دهشتناکی میشد که دو بالش را تکان دهد.
اقامت ما در عراق، بیش از یک ماه طول کشید؛ نخست کربلا، بعد نجف و آنگاه کاظمین و سامرّا. مردم عراق که با زبان دیگری حرف میزدند و لباسهای دیگری بر تن داشتند، به نظر من مهم میآمدند. هر چیز تازه و غریبه در نظرم اهمیّت بیشتری میگرفت. مردهای شیک، کلاه فینه به سر داشتند، به رنگ قرمز، که منگلهای از پشت آن آویزان بود. آن زمان فیصل اوّل، شاه عراق بود و این کلاه را باب کرده بود. اما زنها که عباهای سیاه به سر میکشیدند، خوشنما نبودند. فقط مرموز جلوه میکردند.
من به عمرم ماهی ندیده بودم (جز ماهیهای کوچک توی حوض)، و وقتی ماهیهای بزرگجثه را میدیدم که کنار بازارهای کربلا و نجف انداخته بودند، خیال میکردم که به سرزمین عجایب پا نهادهام. همینگونه بود دجله و فرات. تا آن روز جز به رودخانههای خشک منطقه «شارسان» و قم برنخورده بودم، آبی که هرگز بیشتر از یک جوی نبود. بنابراین با دیدن فرات با خود میگفتم: چطور ممکن است این همه آب در دنیا وجود داشته باشد! روزی روی دجله «بَلَم» سواری کردیم. آب، آرام بود و بلمچیها پارو میزدند و ما در حالی که شناور بودیم میتوانستیم دست خود را توی آب بزنیم، هم ترسناک بود و هم کیفدهنده.
همه لطفها در تازگیها بود، زیرا دیدار نخستین بود. یک روز در بازار نجف چشمم به دستفروشی افتاد که چند اسباببازی فرنگی جلو خود نهاده بود. من نمیدانستم اسباببازی چیست. از جمله یک اتومبیل کوکی بود که آن را برای نمایش کوک کرد و رها کرد که شروع کرد به دویدن. من پایم سست شد و ایستادم به تماشا. آرزو میکردم که این اتومبیل مال من باشد ولی خجالت میکشیدم که بگویم برایم بخرند. چنان آن را دور از دسترس و گرانبها میپنداشتم که تصوّر آنکه بتوانم آن را مالک گردم، نوعی گناه میشمردم. خانواده من هم به خاطرشان خطور نمیکرد که چیزی را که به هیچ دردی نخورد و فقط برای سرگرمی باشد، بشود خرید.
فراموش نمیکنم روزی را که در سامرّا مرا با خود به سردابی که غیبتگاه امام دوازدهم(عج) بود بردند. چون تاریک بود و از پلّهها پایین میرفت، من به خیال آنکه حمّام است، ترسیدم و جیغ زدم و فرار کردم. آمدند وسط کوچه و مرا گرفتند و عاقبت هم حریف نشدند که مرا به داخل سرداب بکشانند.
اقامت ما در کربلا طولانیتر از نجف بود. در هر دو شهر در خانههای مسافری که متعلّق به ایرانیها بود و اجاره میدادند، اقامت گرفتیم. جای راحت و تمیزی نبود، ولی من که بچه و سبکبار بودم به این چیزها اهمیّت نمیدادم.
ما توی یک اتاق بودیم و خویشان دیگرمان، هر خانواده توی اتاقی، که هریک چای و غذای ساده درست میکردند. ولی هنگام رفتن به حرم همه با هم حرکت میکردیم. بیشتر وقت ما توی صحن و در حرم میگذشت. روشن است که محیط شهر غریب و صحن و مرقد باشکوه که آنهمه مردم با خضوع و اخلاص به پابوسش میآمدند تا چه حد هیجانانگیز بود. آینهها و نقرهها و طلاها و انعکاس چلچراغها در آینهها که با برق روشن میشد، بادبزنهای سقفی که میچرخید و نور را میشکست و هوا را خنک میکرد. اوایل پائیز هنوز هوا به قدر کافی گرم بود که بادبزن کار بکند. و باز همان بوهای به هم آمیخته شده: بوی شمعها و گلابها، با بوی هزاران تن جوان و پیر، بوی زلفها، بوی اشکها و دلشکستگیها، همراه با صدای زیارتخوانها که هر گوشهای زیارت میخواندند: ولعن ا... اُمتاً قَتَلَتکَ، و لعن ا... اُمتاً ظَلَمَتک ... دیگر ترتیب مناسک را خوب یاد گرفته بودیم. اوّل کفشکن بود که کفشها را میسپردیم، آنگاه اذندخول بود و هنگام ورود، لنگهی در بزرگ را که نقرهپوش بود میبوسیدیم. گاهی زانو میزدیم و بر آستانه بوسه میدادیم و من نیز از بزرگترها تقلید میکردم. آنگاه وارد میشدیم و زیارتها شروع میگشت. نخست شهدای اصلی، یعنی امام(ع) و حضرت عبّاس و آنگاه میرسید به زیارت دستهجمعی سایر شهدای کربلا. صداهایی که بدینگونه از هر گوشه بلند بود همگی لبریز از استغاثه و انکسار بود و زیارتخوانهای حرفهای هم خوب میدانستند که چگونه صدای خود را بلرزانند و مؤثّر کنند. آنگاه همه میخواستند که خود را به ضریح نزدیک نمایند و بر آن دست بسایند و آن را ببوسند. نرمی و لطافت نقرهی محجر، بسیار به دست و لب مطبوع میآمد. گریه و آمیختن اشک به شبکه ضریح بود، دست به قفل گرفتن و برای نزدیکان مهجور، طلب توفیق زیارت نمودن. به خصوص میبایست اسم برد. گاه به گاه کسانی آجیل مشکلگشا تقسیم میکردند. هر کسی چند دانه برمیداشت و میگفت «خدا مشکلت را بگشاید».
در محوّطه حرم خیلی بیشتر فارسی حرف زده میشد تا عربی. عربها از ما متمایز بودند؛ به خصوص زنها که عبا بر سر داشتند. آنها بیشتر از ایرانیها جسور بودند. خود را بیمحابا به جلو میانداختند و دست به ضریح میکشیدند و بر صورت میمالیدند و رد میشدند.
مادرم و خالهام که چندبار به زیارت آمده بودند، راه و چاه را خوب بلد بودند، زاویههای مسجد و حرم را. چون جمعیّت بود، برای نماز مُهر می‌‌نهادند که جایشان محفوظ بماند. من در گوشهای مینشستم تا نماز آنها تمام شود، آنگاه مینشستیم به شنیدن وعظ و روضه، سپس میآمدیم توی صحن و بعد قدری گردش در بازار، تا نوبت نماز شامگاه برسد و دوباره به حرم برگردیم.
نکته جالب توجه نخلستانهای اطراف کربلا بود که  فوقالعاده زیبا به نظر میرسید. من تا آن زمان درخت نخل ندیده بودم. با کاکُلهای چتری خود و اندام کشیده، بیشتر از هر درخت دیگر، زنده و زیبا بودند. در رفت و آمد میان کربلا و نجف و یا به کاظمین، درختی جز نخل دیده نمیشد. خرما را هم تا آن روز به این همه فراوانی و به صورت تازه ندیده بودم که کنار بازارهای شهرها کوت شود، در خوشههای بسیار دیدنی.
اقامت ما در نجف همراه شد با پیشآمدی که نمیتوانست فراموشم گردد و آن این بود که روزی در بازار نجف گم شدم. دستم را گرفته بودند و مانند همیشه با کسان خود میرفتم. ناگهان دستم رها میشود و من که گویا محو تماشای یک مغازه بودم، میمانم و دیگران، بیتوجّه، میروند. زمانی متوّجه میشوند نیستم که مدّتی گذشته بوده و من در کوچه پس کوچههای نجف سرگردان میگردم. نمیدانستم چه بکنم. نه خانهی خودمان را بلد بودم و نه جای دیگری را که بتوانم نشانی بدهم. پس از ساعتی سرگردانی و در حالی که گریه میکردم و «مادر مادر» میگفتم، به یک زائر ایرانی برخوردم که با لهجهای غیر از لهجه ما حرف میزد.
از حالم پرسید که چرا تنها می‌‌گردم. حدس زده بود که گم شدهام. گفتم که از پدر و مادرم جدا افتادهام. دستم را گرفت و آورد به طرف بازار، نزدیک به همانجایی که گم شده بودم. ناگهان از دور شوهرخالهام را دیدم. همه آنها به دنبال من توی کوچهها پراکنده شده بودند. شوهرخالهام آمد و مرا تحویل گرفت. چند لحظه بعد دیگران هم از کوچههای مختلف رسیدند. از مرد ناشناس تشکّر کردند و تا مدّتها حرفش را میزدند که یک دست غیبی مرا روبروی او سبز کرده بود. بعضی زنها بدشان نمیآمد از خود بپرسند که آیا این خواجه خضر نبوده؟
اقامت ما در عتبات به پایان رسید و دیگر میبایست بازگردیم. شب پیشش که اسبابها را بستند همه غمناک بودند. روز بعد برای وداع به حرم رفتیم. روز فوقالعاده حزنآلودهای بود. همگی گریه بسیار کردند. دل نمیکندند. بعضی خود را به مرقد چسبانده بودند که جداکردن آنها مشکل بود. آرزو میکردند که همانجا و همانلحظه جان از تنشان برآید. عدّهی زیادی کفنهایشان را آورده بودند که آخرین بار تبّرک کنند. سرانجام چون چارهای نبود و میبایست به گاراژ رفت، با چشمهای اشکآلوده و دستها به آسمان، عقب عقب بیرون آمدیم. دم آستانه به زانو درافتادیم و آخرین بوسه را نثار کردیم و پس از گرفتن کفشها و پرداخت حقالزحمه کفشکن ـ که روز آخر پرداخت میشد ـ روانه گشتیم.
دم در هر کسی مقداری مُهر و تسبیح خرید و آخرین نگاه حسرتبار بر قُبه و بارگاه و گلدستهها افکند. در آن لحظه همه همان یک آرزو داشتند و آن این بود که بهزودی به همینجا باز گردند.
زیارت عتبات به عنوان نخستین «سفر بزرگ» برای من فوقالعاده جذّاب و مشغولکننده بود. مکانی باشکوهتر از حرم ندیده بودم. همان تصویری را که از بهشت در ذهن خود داشتم و برایم وصفش را گفته بودند در آنجا میدیدم. بویی از زوال و ترس نمیآمد. همه چیز زنده و اطمینانبخش بود. فرشتگان ناظر بودند و امامها حاضر. در محیطی به سر میبردید که از هیچ جهت مالک دوزخ و مأمور عذاب یارای دسترسی به شما نداشتند. از مصیبت دستِ بریده و گلوی شکافته و اسارت و تشنگی که آنهمه در روضهها شنیده بودم، اثری نبود. هر چه بود زیبایی و فراوانی و روشنایی بود و آرامش. در تخیّل کودکانه خود، شهدای کربلا را در حُلّههای سبز میدیدم که خوش و خرّم، هاله نور بر گرد سر، از فراز غرفههای بهشت به ما لبخند میزدند. با خود میاندیشیدم که ای کاش انسان میتوانست تمام عمر را در این مکان به سر برد. زندگی واقعی در اینجا بود، نه در خلوت محقّر کبوده.
سرانجام از کربلا عزیمت کردیم. اینبار با همان اتوبوسهای معمولی؛ چندین روز گاراژ به گاراژ و شهر به شهر. در بازگشت، گرچه همه از اینکه توفیق زیارت کامل یافته و به مقصد رسیده بودند، احساس سبکیای داشتند، با این حال، سایه غمی بر چهرهها بود، زیرا از یک زندگی پرهیجان و بارور دلکنده بودند و اکنون به همان زندگی تنگ پرمرارت خود بازمیگشتند. به زندگی مسکین ده، روز از نو روزی از نو. کسانی که نخستینبار بود که به عتبات میآمدند، این احساس در آنها شدیدتر بود، زیرا حقارت ده در نظرشان بزرگتر مینمود. وقتی میرفتند با امید و نشاط میرفتند، به سوی تازگیها و کامرواییها، اکنون بازگشت و جدایی بود. دیگر کی چنین توفیقی به دست خواهد آمد؟ هیهات. اما دلخوشی در این بود که بازمیگشتند، متفاوت با گذشته. مردم ده به دیدنشان میآمدند، مصافحه و روبوسی بود و «زیارت قبول». احترامشان در نظر آنان افزوده شده بود. چیزی بر خود اضافه کرده بودند و همه آرزو میکردند که به جای آنها باشند. دیگر میتوانستند محکم بر زمین راه بروند....
در اصفهان برای تغییر اتومبیل یک روز ماندیم. فرصتی بود که برویم به بازار برای گردش. میدان نقشجهان به نظرم مانند بیابانی وسیع آمد. آن همه برو بیای گاری و درشکه و اتومبیل مرا به این اعجاب وا میداشت که چه جاهای بزرگی در دنیا هست. منارهها و گنبدهای مسجدشاه و شیخلطفا... البتّه هیمنهای داشت، ولی باشکوه گنبدهای طلایی قم و عراق برابر نمیکرد. این کاشیهای آبی در برابر آن طلای برقزننده بیرمق مینمود.
خانواده من به عظمت معماری این بناها کاری نداشتند. در این سفرها هدف دیگری جز زیارت در کار نبود و آنها نه فرصت و نه کنجکاوی رفتن به مساجد و تماشا داشتند. رفتند به بازار، بازار اصفهان نیز خیلی به نظرم عظیم آمد. بازار از همه جای دیگر شهر تماشاییتر بود؛ با آنهمه مغازهها، آنهمه مشغله و رونق؛ و قیافههای سوداگران که همه در نظر من آدمهای مهمّی میآمدند. به خصوص در برابر مغازههای خرّازیفروشی پایم سست میشد. نمیتوانستم تصوّر کنم که هیچ گوشهای از دنیا زیباتر و تماشاییتر از خرّازیفروشی باشد، با آنهمه جنسهای متنوّع شگفتانگیز برقزننده. و خود خرّازیفروشها هم از دکاندارهای دیگر به نظر من مهمتر میآمدند، نزدیک به یک صنعتگر و یک جادوگر. چه خوشبخت بودند که میتوانستند به همه جنسهایی که داشتند دست بزنند و با دل سیر آنها را تماشا کنند. من اگر به شغل آینده خود فکر میکردم و مثلاً کاسبشدن را در نظر میگرفتم، دلم میخواست که خرّازیفروش بشوم. چون تازه به خط و خواندن آشنا شده بودم، لوازمالتحریر در نظرم از هر اسباب دیگر جذّابتر بود. مداد و قلم و خطکش و دوات بلور و چاقوی قلمتراش برایم رؤیایی بود که بتوانم روزی یکی از آنها را مالک شوم. همه چیزهایی را که دوست میداشتم برایم بویی داشتند؛ کاغذ و مداد و جوهر، بوی مداد خیلی خوشایند بود.
همانروز بود که چون در برابر یک دکّان خرّازیفروشی ایستادیم، محو تماشا شدم. پدر و مادرم مشغول حرفزدن با صاحب مغازه بودند. من آرزو میکردم که ساعتها این توقّف ادامه پیدا کند. ناگهان مغازهدار درپوش جعبه آینه خود را بلند کرد و من بیاختیار دستم رفت توی آن و یک مدادتراش چهرهای رنگ که از مرمر بود برداشتم. به اندازهای این شیء به نظرم دلربا آمد که نتوانستم از لمسکردنش خودداری ورزم. همان لحظه پدرم که پهلویم ایستاده بود بیاختیار سیلی محکمی به گوشم زد، بدانگونه که خون از گوشم بیرون جهید. با منظره خون، همگی مضطرب شدند. مادرم جلو دوید و با گوشه چارقد آن را پاک کرد. با آنکه ناراحت شده بود، نمیخواست حرفی بزند که علامت مخالفت با عمل پدرم باشد. خود مغازهدار نیز قدری منفعل شد و من به گریه افتادم. این سختگیری پدر البتّه خیلی بیشتر از حدّی بود که میبایست نشان داده شود، ولی او هم بیاختیار به آن دست زده بود. من نه قصد دزدی داشتم و نه حتّی قصد آنکه نشان دهم که مدادتراش را برایم بخرند؛ منظورم تماشا بود و همه این را میدانستند. ولی پدرم خواسته بود به من بفهماند که حتّی تماشای بیاجازه و دستجلوبردن به نقطهای که حقّ آن داده نشده است، قابل مجازات است. نظرش این بود که نمیبایست به ابتکار خود دست به جلو برد. اگر میخواستم، میبایست بگویم که صاحب مغازه آن را به من نشان دهد.
پس از این جریان نامنتظر و دلتنگکننده، دیگر بازار را ترک گفتیم و کسی چیزی نخرید. به سوی منزل برگشتیم. همه بُق کرده و ناراحت بودند و من همانگونه اشکم سرازیر بود، هر چند سعی میکردم که جلو غریبهها بیصدا گریه کنم. پدرم پشیمان بود. متأثّر از اینکه اصلاً چرا میبایست چنین وضعی پیش آمده باشد.
این اوّلین و آخرین کتکی بود که از دست پدرم خوردم. دیگر هرگز او به من حتّی تندی هم نکرد. اگر کار ناپسندی میکردم، بیش از یک نگاهکردن ناراضی و فروخوردن خشم خود واکنشی نشان نمیداد. تنبیه من در خانه با مادرم بود که در آن زمینه، مهارت و آمادگی بیشتر داشت، ولی درس بازار اصفهان را هرگز فراموش نکردم.

 

ادامه دارد ...
 
نظرات

 نام:
 *نظر: